Part 29 🔞

764 50 14
                                    


رستوران مجللی که جیمین برای قرارشون دعوتش کرده بود تقریبا شلوغ بودو ناخواسته نگاهش رو به زوج های دیگری میکشید.. زوج هایی که بدون دغدغه و به راحتی کنار عشقشون به خوردن غذا و خندیدن مشغول بودن..
حرفای جونگکوک در مورد سویون و بدهی که داشت مدام تو ذهنش پررنگ میشدو غم بدی رو به دلش راه میداد.. با دیدن اون کلاب و آدمایی که وجود داشتن، سویون به نظر آدم خطرناکی میومد.. جونگکوک بخاطر به خطر نیافتادن جونش و رابطه شون اون رفتارو نشون داده بودو باید کمی ملایم تر برخورد میکرد..

نگاهی به ساعت دستش انداخت..یک ربع از قرارشون با جیمین گذشته بود ولی هنوز نیومده بود.. تا زمانی که جیمین برسه به جونگکوک پیامی داد..

" عصر بیکارم..میتونی بیای دنبالم؟ "

گوشیش رو روی میز گذاشتو منتظر پیام بود که جونگکوک سریعا جواب داد

" آره عزیزم..ساعت ۵ میام دنبالت "

به حضور جونگکوک عادت کرده بود..اینکه در نبود جونگکوک کنارش، پیش چه کسی میتونه باشه دیوانه اش میکرد..آه عمیقی کشیدو دستش رو به چونه اش تکیه داد که صدای جیمین توجهش رو جلب کرد :" ببخشید..دیر که نکردم..

سوآ با سرش رد کردو با تعجب به چشمای براق و خوشحال جیمین خیره شد...
جیمین لبخند دلبرانه ای زدو دستش رو بین دستاش نگه داشت :" خیلی خوشحالم که هنوز دستته..
سوآ اخمی کردو سریعا دستش رو جدا کرد :" اگه قبول کردم امروز ببینمت یه دلیل داشتم..اونم برگردوندن این امانتیه..
دستش رو به سمت حلقه اش برد تا دربیاره ولی جیمین اجازه نداد:" الان نه..

میخواست حرف دلش رو بزنه ولی گارسون با دفترچه ی کوچکش کنارشون ایستادو جیمین با لبخندی ردش کرد :" فعلا چیزی انتخاب نکردیم..
بعد از رفتن گارسون سوآ نفس عمیقی کشیدو دوباره به چشمای مشکی جیمین خیره شد:" با پدرت صحبت کن جیمین.. بهش بگو که رابطه‌ی ما بهم خورده و دیگه ازدواج و قراری در کار نیست..

حرفای سوآ جیمین رو عصبی میکرد..دستی به صورت و پیشونیش کشیدو با لبخندی سعی کرد آرامشش رو برگردونه:" مشکل فقط بابا نیست.. منم نمیخوام که از هم جدا شیم..
سوآ کلافه شده بود :" من دیگه نمیتونم ادامه بدم جیمین..همه چی بین ما تموم شده.. من نمیتونم به شخصی تبدیل بشم که تو خانواده ات میخواین..میخوام آزاد باشم..

جیمین مضطرب دست سوآ رو نگه داشت :" تو آزادی.. مگه کسی جلوتو گرفته؟.. مگه من مانع شدم؟...
سوآ دستش رو پس میکشید ولی جیمین اجازه ندادو محکم تر نگه داشت..

" آره..هم تو هم پدرت مانعین..مانع کاری که دوست دارم انجام بدم..مانع خوش گذرونی هامو قرار هایی که با دوستام دارم.. تو میخوای که من فقط برای تو باشمو کل شبو روز کنارت بمونم....نه..من نمیتونم جیمینا..من نمیتونم اینجوری زندگی کنم"

Is It Just Me?Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt