Part 7

343 42 19
                                    


بعد از گذشت چند دقیقه که آروم تر شده بود به سمت جونگکوک که با دو اخم موازی بین پیشونیش به بیرون چشم دوخته بود چرخید :" جونگکوک.. من واقعا متاسفم..
جونگکوک لباشو جمع کردو نگاه کجی به سوآ انداخت :" آخه حتی فرصت شناختن رو بهش ندادی.. باورم نمیشه تو دیگ کی هستی..
سوآ با ناراحتی سر به زیر شد و جونگکوک دوباره نگاش کرد :" خب حالا لباتو آویزون نکن اتفاقی نیافتاده..میریم سراغ کیس های بعدی..
جمله ی آخرو با خنده گفتو سوآ از عصبانیت مشتی به بازوش کوبید :" مگه اینکه بخوای بمیری...
جونگکوک خنده کنان نگاش کرد :" فقط میریم بیرون.. نه به عنوان دیت..به عنوان تفریح.. هرکدومو پسندیدی بگو تا ردیفش کنم..
سوآ چشماشو ریز کردو جونگکوک با نگه داشتن جلوی خونه شون به بیرون اشاره کرد :" برو خونه کم چپ نگاه کن از خداتم باشه دارم دوستای دست گلمو می‌سپارم دست تو..
سوآ دوباره به سمتش حمله برد که جونگکوک با خنده مانع شد..
از ماشین پیاده شد اما قبل رفتن دوباره به سمت ماشین جونگکوک برگشت..جونگکوک متعجب نگاش کرد :" چیه؟ میخوای بیای خونه من؟..
سوآ لبخند ریزی زد :" نه...میخواستم بابت امروز تشکر کنم..خیلی خوش گذشت..و در مورد دوستتم دوباره متاسفم..
جونگکوک ابروهاشو بالا داد:" اووو...چقد خفنم من..
سوآ خندیدو جونگکوک با لبخندی چشماشو به آرومی بستو باز کرد:" قابل تورو نداشت...فردا عصر حاضر شو بریم گردش..من تو، با سه تا از دوستای پسرم...
سوآ میخواست رد کنه اما برای فراموش کردن جیمین بهترین روش بود :" باشه ساعتشو بهم پیامک کن..
جونگکوک چشمکی زدو سوآ وارد خونه شد.. خونه ساکت بودو خبری از کسی نداشت..رو به یکی از خدمتکارا پرسید :" بقیه کجان؟..
" خانم و آقای کیم برای شام با یکی از دوستاشون رفتن بیرون و از آقای کیم تهیونگ خبری ندارم "
سوآ تشکر کردو به اتاقش رفت..تهیونگ اخیرا مشکوک میزد و با مینجی رفتو آمد زیادی داشت به احتمال زیاد باهم بودن ..
لباساشو عوض کرد و روی تختش ولو شد..چقد امروز پربار بود و اتفاقات عجیبی براش افتاده بود...گوشی رو دستش گرفت و به پستای آخر جیمین خیره شد...اون دختر قد بلندتر و درشت اندام تر از خودش بود...تیپ خاصی داشتو توی عکس ها به وضوح خودنمایی می‌کرد.. جیمین دستشو دور گردنش انداخته بود و لبخند زیبایی که هربار با دیدنش نثارش میکرد برای شخص بیگانه ای زده بود.. دلش گرفت اما به یاد حرف جونگکوک افتاد و با آه عمیقی گوشیش رو روی پاتختی پرت کردو زیر پتو خزید...اینقدر خسته بود که طولی نکشید و به خواب عمیقی رفت..
.........

برعکس صبح که کار خاصی جز فیلم دیدن و وقت کشی نداشت بعد از ظهرش با تمام هیجان و خوشی گذشته بود...جونگکوک سوآ رو با سه نفر دوستای قدیمیش به شهربازی برده بود و تا میتونست از همه ی وسیله های اونجا استفاده می‌کرد...
اینقدر خسته شده بودن که آخر سر با اعتراض یکی از پسرا دست از تفریح کشیده و به رستوران رفتن.. سوآ اینقدر سرخوش و خوشحال بود که یک لحظه ام به یاد جیمین نیافتاد..تمام این لحظات رو مدیون جونگکوک بودو برای فرار از فکرای سمی سعی می‌کرد خودش رو بیشتر به جونگکوک نزدیک کنه..
جونگکوک با لبخندی به چهره ی خندان سوآ خیره شد که با یکی از پسرا در مورد مسابقه ی اخیری که باهم داده بودن صحبت می‌کرد..
سوآ بعد از تموم شدن حرفاش با خوشحالی به سمت جونگکوک که کنارش نشسته بود چرخید :" کوک.. میشه بازم بیایم اینجا؟..من وقتی خیلی کوچیک بودم اینجا اومدم..واقعا بهم خوش گذشت..
لباشو آویزون کردو به پسرای جمع اشاره کرد :" بهت حسودیم شد..دوستای خیلی باحالی داری..
جونگکوک لبخند کمرنگی زد:" هروقت دلت خواست بگو بیارمت اینجا..
سوآ ذوق زده مشغول خوردن شدو هوسوک اشاره ای به جونگکوک دادو آروم پرسید :" کوک.. دوس پسر داره؟..
جونگکوک با ابروهاش رد کردو هوسوک خوشحال لبخندی زد :" خیلی دوست دارم باهاش باشم..
جونگکوک هم خوشحال شد و نگاهی به سوآ انداخت که با ایونوو دوباره درهرحال صحبت بود..
شب خوبی بودو از هر لحظه اش استفاده کرد.. موقع برگشتن با ماشین، هردو تنها بودن که جونگکوک پرسید :" فک کنم خیلی بهت خوش گذشته..
لبخند از لبای سوآ جدا نمیشد :" واااای عالی بود.. واقعا ازت ممنونم..
جونگکوک با کنجکاوی ادامه داد :" خب...نظرت چیه؟ با کدومشون بیشتر اوکی شدی؟..
سوآ یه لحظه شکه شدو با لبخندی بحث رو عوض کرد :" راستی چرا به تهیونگ نگفتی بیاد؟..
جونگکوک با چشمای ریز شده دوباره نگاش کرد :" تهیونگ گفت با مینجی بیرونه نمیتونه بیاد...جواب سوال من این نبود..حدس می‌زنم از ایونوو خوشت اومده باشه چون با اون بیشتر حرف میزدی..
سوآ سریعا از خودش دفاع کرد :" نهههه...فقط شخصیتش جوری بود که زود گرم می‌گرفت و احساس بدی بهت دست نمیداد..
جونگکوک مقابل خونه نگه داشت :" پس هوسوک؟..
سوآ با ناراحتی به چشمای منتظر جونگکوک خیره شد :" هیچکدوم جونگکوک...همشون برای من مثل یه دوست بودن..من نمیتونم جور دیگه ای بهشون نگاه کنم..
جونگکوک با آهی نگاهش رو گرفت :" باشه..اصراری ندارم.. ولی اینطوری فقط خودتو عذاب میدی..
سوآ کمی گرفته شد..ای کاش هیچوقت این بحث پیش نمیومد تا شب خوبش رو خراب کنه..
جونگکوک از حرفایی که زده بود پشیمون شد :" سوآ.. این حرفارو نزدم که ناراحت شی... من فقط میخواستم کمکت کنم..دنبال کسی بودی که مهمونی فردا همراهیت کنه برای همین اصرار کردم..معذرت میخوام..
سوآ سعی کرد لبخندی بزنه :" نه نه..ناراحت نیستم.. میدونم که بخاطر من میگی..ولی..من نمیتونم..ینی با کسی که تابحال بیرون نرفتمو احساس نزدیکی ندارم نمیتونم راحت باشم..
جونگکوک متوجه منظورش شد :" باشه.. باشه دیگه بهش فکر نکن...برو استراحت کن که فردا خسته نباشی..
سوآ با لبخندی به آغوش جونگکوک پرید:" ازت ممنونم..بابت همه چی..
جونگکوک با لبخندی لپشو کشید:" کاری نکردم..
با گفتن شب بخیر از ماشین پیاده شد..
.......

Is It Just Me?Where stories live. Discover now