/آهنگ Remember me- Davichi رو پلی کنید /چراغ هال رو روشن کردو متوجه جونگکوک روی مبل شد.. با ترس هینی کشید و برای فرار از اون موقعیت به سمت پله ها چرخید ولی جونگکوک با عجله مقابلش ايستادو مانع شد:" چرا فرار میکنی؟..
چی باید میگفت؟.. مگه حرفی برای گفتن داشت...مگه دلیلی برای فرارش داشت.. با ترس سر به زیر شد:" فرار نمیکنم...خستم..میخوام برم بخوابم..
جونگکوک دستاشو روی شونه هاش گذاشت :" سوآ..چرا وقتی حرف میزنی تو چشمام نگاه نمیکنی؟..من کاری کردم که از دستم ناراحتی؟..
سوآ با بغضی که به سختی نگه داشته بود آهي کشید..نزدیکی جونگکوک رو دوست نداشت.. دستاشو از روی شونه هاش انداختو یک قدم عقب رفت :" الان مستم..حال خوبی ندارم.. میشه امشبو بیخیال شی؟..
جونگکوک دوباره نزدیک شد:" نمیشم..تا وقتی که حرف میزنی تو چشمام نگاه نکنی.. دست بر نمیدارم..
سوآ با عصبانیت چشمای پر از اشکش رو به نگاه نگران جونگکوک دوخت :" از من دوری کن جونگکوک...خواهش میکنم..نگاه جونگکوک رنگ غم گرفت :" چرا؟..بخاطر یونا ؟..
سوآ با سرش تایید کرد :" آره.. دوست ندارم رابطه ات با یونا بهم بخوره..
جونگکوک با ناراحتی لبخند خسته ای زد :" تو...دوست منی.. چطور میتونی این حرفو بزنی...
سوآ اشکی که با سماجت روی صورتش ریخته بود رو پاک کرد:" همین که گفتم.. دیگه به من نزدیک نشو.. هيچوقت..
آخرین بار به چشمای مظلومی که ملتمس نگاهش میکرد چشم دوخت :" و..برای همه چی...ازت ممنونم..
دیگه نمیتونست تحمل کنه..هر لحظه ممکن بود گریه اش بگیره.. با پاهایی که به سختی روی زمین کشیده میشد از کنار جونگکوک گذشت و به طبقه ی بالا رفت..با صدای بسته شدن در ویلا روی پله ها لحظه ای مکث کرد...بغضی که به سختی نگه داشته بود سر باز کردو به سختی خودش رو به اتاقش رسوند..
جونگکوک رو از خودش دور کرد..بخاطر یونا؟..نه!...بخاطر قلب خودش... حرفای جونگکوک برای قلبش ضرر داشت..
با صدای خفه ای در حال گریه کردن بودو بخاطر تمام حرفایی که زد پشیمون شد.. جونگکوک تنها دوستی بود که هر موقع نیاز داشت کنارش بود...چرا باید بهش وابسته میشد...این چه حسی بود که نمیتونست جونگکوک رو فقط به عنوان دوستش ببینه..با چشمای بسته به صدای دریای مواج مقابلش گوش میداد.. حرفای سوآ و نگاه بی تفاوتش لحظه ای از جلوی چشماش دور نمیشد..چطور میتونست اینقدر راحت روی دوستیشون خط بکشه.. اگه یونا با دوستی اونا مشکل داشت پس باید برای همیشه ترکش میکرد.. جونگکوک با وجود کسایی که براش مهم بودن وجود داشت..سوآ هم مثل تهیونگ دوستش بود چطور میتونست از زندگیش حذف کنه.. خواسته یونا زیادی بودو سوآ نباید بخاطر حرفای اون کوتاه میومد..
..........صبح با صدای تقه ی در از خواب بیدار شد.. مینجی بعد از در زدن وارد اتاقش شدو لبه ی تخت نشست :" خوب خوابیدی؟..
سوآ با لبخندی کشو قوسی به خودش داد:" آره.. ساعت چنده؟..
مینجی روی تخت کنار سوآ خزیدو به آغوشش کشید :" ده صبح.. یونا رفته ولی جونگکوک و تهیونگ پایین صبحونه آماده میکنن..
سوآ با تعجب نگاهی به چهره ی مینجی انداخت :" یونا رفت؟ چرا؟ کی؟..جونگکوک چرا نرفت؟..
مینجی به آرنجش تکیه داد:" اتاق اون دوتا کنار اتاق ما بود.. دیشب صدای بحث کردنشون میومد.. شب برادرش اومد دنبالش رفت..
سوآ با عجله روی تخت نشست :" یعنی چی که بحث میکردن؟..پس من چطور نشنیدم..
مینجی هم کنارش نشست:" زیاد صداشون بلند نبود ولی خب ما شنیدیم..
سوآ با ترس دستای مینجی رو نگه داشت :" مثلا چی میگفتن؟..
مینجی آهي کشید :" یونا عصبانی بود..میگفت بالای پله ها دیدمت که چطور به سوآ التماس میکردی.. پس توام بهش احساس داری و از این چرتو پرتا..
YOU ARE READING
Is It Just Me?
Fanfictionعشق یعنی دوست داشتن بیش از حد تو؟ يعنی فدا کردن تمام خواسته ها و آرزو هام؟ تو هم مثل من بودی، یا فقط منم؟! 🎖 1. #Jm 🎖 1. #Hate 🎖 2. #BoyXGirl 🎖 3. #Girlxboy