Part 21

403 45 210
                                    


زنگ درو فشار می داد و روی در می‌کوبید :" جونگکوکااا...جونگکوکا خوبی؟..
جونگکوک با عجله درو باز کردو نگاهی به سرتاپای سوآ انداخت.. شلوار راحتی خرسی و بلوز گشادش با دمپایی هایی که تابه تا پوشیده بود، خنده رو به لباش آورد..
سوآ مجال صحبت به جونگکوک ندادو با عجله وارد خونه شدو دستی به صورتش کشید :" چی شده؟..
تک تک اعضای صورتشو بررسی کردو با بغضی به بدنش چشم دوخت :" این زخما قدیمیه..نکنه تب داری؟..
دستش رو روی پیشونیش گذاشت ولی همه چی نرمال بود..

دیگه نمیتونست تحمل کنه..به سختی جلوی خنده اش رو نگه داشته بود تا منفجر نشه..
دست سوآ رو پس زدو با خنده به دیوار پشت سرش تکیه داد.. اینقدر خندید که اشک از گوشه ی چشماش اومدو در حال خنده به قیافه ی متعجب و با نمک سوآ خیره شد..

سوآ با تعجب چندباری پلک زد..هنوز متوجه رفتارهای عجیب جونگکوک نمیشد.. با ناراحتی قدمی به سمتش برداشت :" چرا میخندی؟..

جونگکوک اشک گوشه ی چشماشو پاک کردو با لبخندی که از لباش جدا نمیشد تکیه اش رو از دیوار برداشت :" باید حتما مریض باشم که پیشم بیای؟..
سوآ با اخمی لباشو تر کرد:" چی؟...یعنی.. همش نقشه بود؟..
جونگکوک با لبخندی نزدیکش شد ولی سوآ با عصبانیت عقب کشید:" خیلی عوضی میدونستی؟..
مشت محکمی به سینه‌ی جونگکوک زدو صدای آخش بلند شد:" میدونی با چه حالی خودمو اینجا رسوندم؟.. واقعا چطور میتونی بخندی؟ ..

/ آهنگ Come to this - Natalie Taylor رو پلی کنید /

جونگکوک با لبای آویزون دستاش رو نگه داشت ولی سوآ با عصبانیت رهاش کرد..

" ببخشید.. بخدا نمیدونستم که قراره اینجوری بشه.. فقط میخواستم که بیای.."

سوآ با عصبانیت نفس عمیقی کشیدو با یک دست موهاشو بالا داد.. دلیلی برای موندن نداشت.. اینقدر عصبانی بود که ممکن بود جونگکوک رو ناراحت کنه..
درو باز کرد تا بره ولی جونگکوک سریعا مانع شدو بعد از بستن در سوآ رو به سمت خودش چرخوند..

سوآ با ترس به چشمای نزدیکو براق جونگکوک خیره شد..در حصار بازوهای قویش اسیر شده بودو راه فراری نداشت... ضربان‌ قلبش دوباره بالا رفتو نفس هاش عمیق تر شد..

جونگکوک با لبخندی موهاشو به نرمی نوازش کرد:" اگه بری..هيچوقت خودمو نمیبخشم..

نفسش برید.. این نزدیکی خطرناک بود.. دستایی که به سختی بالا اومده بود رو روی سینه اش قرار داد تا از خودش دور کنه ولی جونگکوک اهمیتی نمیداد..

با دقت به نگاه معصومی که زیر نور چراغ می‌درخشید چشم دوخت.. اینقدر نگرانش بود که متوجه وضعیت لباس ها و شرایطش نشد.. خندیده بود ولی این خنده درد داشت ..دردی که میتونست تا عمق وجودش حس کنه..درد نداشتن سوآ.. درد حسی که به سوآ پیدا کرده بود ولی چیزی جز جدایی نبود..
بی اختیار بغض کرد :" ببخشید...بخاطر اینکه خودخواه بودم.. متاسفم..

Is It Just Me?Onde histórias criam vida. Descubra agora