Part 1

780 55 18
                                        


امروز یکی از مهم ترین روزهای زندگیش بود و سعی داشت چیزی کم نزاره.. با وسواس تمام غذا و دسر مخصوصش رو آماده کرده بود تا با دیدن خوراکی های مورد علاقه اش سوپرایز بشه..
میز شام رو با شمع های قرمز و روبان رنگی و بشقاب‌های طلا کوب شده تزئین کردو نگاهی به ساعت انداخت.. تا چند دقیقه دیگه می‌رسید.. کمی استرس داشت.. اولین بار بود که برای سالگرد دوستیشون غذا درست میکرد.. علاقه ای به آشپزی نداشت و همیشه تمام سعیش رو میکرد تا بهترین خودش رو نشون بده..
غذاها رو داخل ظرف ریخت و روی میز گذاشت.. تنها روشن کردن شمع کیک مونده بود که منتظر شد.. نگاه کلی به اطرافش انداخت..همه چیز به نظر بی نظیر میومد.. دستی به دامن سیاه و کوتاهش کشیدو یقه‌ی باز لباسش رو کمی مرتب کرد.. خودش رو داخل آیینه برانداز کرد.. احساس می‌کرد رژی که زده زیاده و ممکنه زننده بنظر برسه..کمی از رژش رو پاک کرد و موهای ریخته شده روی شونه اش رو با دستش مرتب کرد..نفس عمیقی کشیدو دوباره نگاهی به ساعت انداخت.. ده دقیقه از زمانی که گفته بود گذشت.. باید دوباره تماس میگرفت؟..ممکن بود شک کنه.. شایدم سوپرایزی داشت که دیرش شده بود..کمی ذوق کردو به صبر کردن ادامه داد..
طول سالن پذیرایی رو با کفش های پاشنه بلندش طی میکرد تا شاید زمان سریع تر بگذره ولی بیشتر از نیم ساعت گذشت و نیومد..کمی نگران شد.. تماس رو برقرار کرد ولی خاموش بود..دلشوره اش بیشتر از قبل شدو با نفس های عمیقی خودش رو آروم کرد..
نیم ساعت به یک ساعت تبدیل شدو با عصبانیت روی مبل نشست.. چطور میتونست اینقدر بی فکر باشه.. بیش از حد نگرانش بود..کفشای پاشنه بلندش رو از پاهاش درآورد و به گوشه ای پرت کرد.. با یکی از دوستای صميميش تماس گرفت ولی اونم خبری ازش نداشت..کم کم از شدت نگرانی و عصبانیت بغضش گرفت.. دوباره نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.. دو ساعت و نیم.. با عجله به سمت اتاق مشترکشون رفتو لباس های بازش رو با تی شرت و شلوار لی عوض کرد.. آرایش صورتش رو با عصبانیت از روی صورتش پاک کردو در حال پاک کردن بغضش ترکید.. همیشه اینطوری بود..هيچوقت بهش اهمیتی نمیداد..امشبم مثل شبای دیگه..مگه چیزی عوض شده بود که ناراحت بشه.. صدای دینگ در توجهش رو جلب کرد.. سیاهی زیر چشماشو به سختی پاک کردو از اتاق بیرون اومد..
جیمین خسته و داغون وارد خونه شدو لبخند مستانه ای به سوآ زد.. سوآ با حالت انزجار بهش نزدیک شد:" میدونی ساعت چنده؟..
جیمین ابرویی بالا داد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت :" ١ شب..
سوآ پوزخندی زد :" پس شبت بخیر..
کیف کوچکش رو از روی مبل برداشت ولی قبل از رفتن جیمین مانع شد :" دوباره چته؟..چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟..
سوآ با عصبانیت بازوش رو از دستای جیمین خارج کرد:" نمیدونم.. حالت جا اومد فک کنم خودت متوجه بشی..
کل مسیر رو تا خونه پیاده رفت تا شاید کمی آروم بگیره..اما هیچ چیز آرومش نمیکرد.. اینقدر عصبی بود که متوجه نشد کی جلوی خونه شون رسیده.. حال رفتن به خونه رو هم نداشت ولی از خستگی بیش از حد نمیتونست سرپا بایسته.. پاهای خسته اش رو تخت خوابش دراز کردو پشت به وسایل اتاقش درون خودش جمع شد..دلش می‌خواست تا صبح گریه کنه تا شاید آروم بشه ولی چه فایده ای داشت... تمام اتفاقات بینشون همیشه به دعوا و گریه ختم میشد.. در حال فکر و خیال بود که متوجه نشد کی به خواب عمیقی فرو رفت..
........

Is It Just Me?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora