صبح با صدای زنگ در که پشت سرهم شنیده میشد از خواب پرید..
جونگکوک با اخمی نگاهی به سوآ انداخت:" کیه این وقت صبح؟..
سوآ با تعجب چشماشو مالیدو از تخت بلند شد، سلانه سلانه به سمت در رفتو سریعا باز کرد..موهای بهم ریخته و چشمای خوابالود عشقش لبخند زیبایی به لباش آورد، اینقدر دلتنگش شده بود که صبح با اولین پرواز خودش رو به سئول رسوند:" صبح بخیر عشقم..
خواب از سر سوآ پریدو با اضطراب مقابل در ایستاد:" اینجا چیکار میکنی؟..
لبخند جیمین به آرومی محو شد، این حرفو رفتار چیزی نبود که انتظارش رو داشت:" منظورت چیه.. میدونی با چه وضعی خودمو به سئول رسوندم؟ میدونی دیشب ژاپن بودم ولی برای دیدنت چطور اومدم؟؟؟..سوآ آب دهانش رو به سختی فرو برد، لبخند تصنعی زدو نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت:" آخه، نمیخواستم یهو بیای خونم.. اینجا خیلی بهم ریختهاس..
جیمین با عصبانیت دست سوآ رو از در کنار کشیدو مستقیما به سمت اتاق خوابش رفت.. حس بدی که داشت با بوی مردونه ای که فضای اتاق رو پر کرده بود به واقعیت تبدیل شد.. نگاه گذرایی به اتاق و تخت نامرتب سوآ انداخت.. چشمای غمزده اش رو به سمت نگاه مضطرب سوآ که پشت سرش ایستاده بود کشید.. بدن زیبای عشقش زیر دستای شخص دیگه ای در حال لذت بودو یک لحظه هم به فکر قلب زخم خورده اش نیافتاد!..سوآ دستای یخ زدهاش رو به آرومی به سمت دستای مشت شده و آویزون جیمین کشید:" جیمین..
حرفی برای گفتن نداشت.. لال شده بود..چطور باید از اتفاقی که افتاده بود چشمپوشی میکرد.. لبخند تصنعی زدو با صدای لرزون به اتاق اشاره کرد:" به این میگی.. نامرتب؟..
نگاه خیره جیمین به سمت تخت نامرتب کشیده شد:" سوآی من.. سوآی من اینطوری نیس..
سوآ با بغض لباشو محکم گزیدو چشماشو بست.. جیمین انکار میکرد.. خودش رو گول میزدو نمیتونست قبول کنه.. نمیتونست اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنه..
دستش رو از دستای سوآ آزاد کردو با لبخندی که به سختی به لبهاش کشید به سمت در حرکت کرد:" ببخشید سوآ.. من.. من باید برم .. میدونی که صبح روز دوشنبه شلوغترین تایم کاری منه.. میبینمت..
تمام حرفاشو بدون اینکه یک لحظه به چشماش خیره بشه گفتو با عجله از خونه خارج شد..
جونگکوک بعد از رفتن جیمین از اتاق بیرون اومد و به سوآ که دستش رو به دیوار تکیه داده بود نزدیک شد:" بهنظرت متوجه شد؟..
سوآ با ناراحتی به جونگکوک چشم دوخت:" داغون شد..
جونگکوک پوزخندی زد:" واقعا؟... نگرانشی؟.. نکنه میترسی مست کنه و حالش بد بشه؟.. میخوای پیشش بری؟..
جونگکوک پشت سرهم حرفای کنایه دارش رو به زبون میآوردو سوآ رو عصبی تر میکرد.. با عصبانیت به چشمای کنجکاوش خیره شد:" بسه جونگکوک.. من الان تو شرایطی بدیم متوجهی؟؟..
YOU ARE READING
Is It Just Me?
Fanfictionعشق یعنی دوست داشتن بیش از حد تو؟ يعنی فدا کردن تمام خواسته ها و آرزو هام؟ تو هم مثل من بودی، یا فقط منم؟! 🎖 1. #Jm 🎖 1. #Hate 🎖 2. #BoyXGirl 🎖 3. #Girlxboy