با صدای زنگ گوشی مزاحمش اخمی کردو روی زمین نیم خیز شد..
" بله اوپا.. با جونگکوک بیرونم.. "
تهیونگ با صدای آرومی ادامه داد :" مامان خیلی عصبانیه..سراغتو میگیره زود برگرد سوآ..
سوآ با چشمای خسته به چهره ی تنها دوست زندگیش خیره شد :" من دیگه قرار نیست به اون خونه بیام.. منتظرم نباشین...
گوشی رو قطع کردو از روی زمین بلند شد..جونگکوک با عجله بلند شدو کنارش ایستاد :" چی شده؟..
سوآ آهي کشیدو با شرمندگی به جونگکوک خیره شد :" امشب خونه تو میمونم..از فردا به فکر جایی میشم..
جونگکوک متعجب ابروهاشو بالا داد:" یعنی..واقعا نمیخوای به خونتون بری؟..اینجوری اوضاع بدتر نمیشه؟..
سوآ بی تفاوت شونه ای بالا انداخت :" دیگه مهم نیست.. میخوام از این به بعد زندگی کنم..
جونگکوک دستش رو روی شونه های لخت سوآ گذاشت:" منم حمایتت میکنم..
.........صبح با خجالت از تخت جونگکوک پایین اومدو نگاهی به خونه ی خالی انداخت..خبری از جونگکوک نبود..
میز غذایی که براش آماده کرده بود لبخندی به لبهاش آورد..یادداشت روی میز رو برداشت:" ببخشید که تنهات میزارم باید میرفتم بیرون.. تا هروقت خواستی میتونی اینجا بمونی..نیاز نیست خودتو اذیت کنی..
سوآ با خوشحالی پشت میز نشستو مشغول خوردن شد.. گوشیش رو بخاطر تماس های مکرر مامانش و تهیونگ خاموش کرده بود.. با اینکه تهیونگ از تصمیمش باخبر بود، ولی حرفی به خانواده اش نزد..
بعد از خوردن و جمع کردن وسایل آماده شد اما قبل از رفتن گوشیش رو روشن کردو با یکی از خدمتکارای خونه تماس گرفت..
" اوه..سوآیا...کجایی؟..از دیشب اینجا جنگو دعواس..خیلی نگرانت بودم"
سوآ لبخند خسته ای زد :" متاسفم..من حالم خوبه نگرانم نباش..کسی خونه اس؟..
" نه هیچ کس نیست"
سوآ خوشحال شد:" دارم میام اونجا..تا وقتی برسم به کسی چیزی نگو..
با عجله از خونه بیرون زدو به سمت خونه خودشون رفت..
قبل از زدن در دوباره با خدمتکار تماس گرفتو بعد از مطلع شدن از شرایط خونه وارد شد..
مستقیم به اتاقش رفتو وسایل مورد نیازش رو داخل جعبه ها میچید..
خدمتکار جوان با ناراحتی از لای در خیره شده بود :" واقعا میخوای بری؟..
وارد اتاق شد تا کمکش کنه اما سوآ مانع شد:" برو..اگه دوربین هارو چک کنن متوجه میشن کمکم کردی برات دردسر میشه..چیز خاصی نیس خودم حلش میکنم..
دختر جوان با ناراحتی از اتاق خارج شدو سوآ نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت..این تایم کسی به خونه نمیومد..تا میتونست با عجله لباس ها و وسایلش رو جمع کردو پشت ماشینش گذاشت..باید با این ماشین هم خداحافظی میکرد....
میدونست تمام وسایلش رو گرفته و حساب های بانکیش بسته خواهد شد..چاره ای جز انتقال پول های پس انداز شده اش به حساب شخصیش نداشت..
با خستگی تمام جعبه هارو از پشت ماشین خالی کردو گوشه ای از هال قرار داد..
این جعبه ها فقط چند روزی مهمون این خونه بودن..باید هرچه زودتر به دنبال خونه ای برای موندن میگشت تا کمتر احساس شرمندگی داشته باشه..
YOU ARE READING
Is It Just Me?
Fanfictionعشق یعنی دوست داشتن بیش از حد تو؟ يعنی فدا کردن تمام خواسته ها و آرزو هام؟ تو هم مثل من بودی، یا فقط منم؟! 🎖 1. #Jm 🎖 1. #Hate 🎖 2. #BoyXGirl 🎖 3. #Girlxboy