part 20

126 14 10
                                    

جین بعد از داد های وحشتناک و سوزناکی که زد بود بالاخره به خواب رفته بود.
رفتارای جین براش خیلی گنگ و نامفهوم بود.

چون مجبور بودم... آخه کی مجبورش کرده بوده که اینهمه سال ازش خودداری کنه؟
جفتمون رو نابود میکرد.... کی میخواسته که نابودمون کنه.
اونننن منو تهدید کرد گفت که تو رو میکش.... کی آخه کی تهدیدش کرده بوده کی میخواسته منو بکشه؟
منو بکشههههه میخواددد منووو بکنه توی اون اتاق لعنتییییییی....
چرا میخواسته جین رو بکشه اصلا منظورش از اون اتاق لعنتی چجور اتاقیه؟ نکنه.... نه نه امکان نداره.... اون گفت شکنجه
میخواد منو ببره شکنجم بده جلوشو بگیر... کی شکنجش میداده
جین از کی اینقد میترسه اون کیه اونی که اینهمه سال باعث جدایی ما شده بود کیه؟

نگاهشو به صورت پف کردش داد آخه کی دلش میومد که اونو شکنجه بده.
دستشو توی موهای نرمش فرو برد و نوازش کرد سرشو به سر جین تکیه داد و بعد از چند لحظه اون هم بخواب رفت....
با جابجا شدن جین توی بغلش از خواب بیدار شد و به صورت غرق خوابش خیره شد.
خودشو توی بغلش جمع کرده بود لبخندی زد و بوسه ای به پیشونیش زد
همینکه لباش به پیشونی داغ جین برخورد کرد نگران سرش رو عقب کشید دستشو روی پیشونیش و صورت داغ جین گذاشت معلوم بود تبش خیلی بالاست. دلنگران از اوضاع عشقش صداش زد:

_سوکجینا.... سوکجین بیدار شو

چشمای جین کمی باز شد و با شیفتگی به صورت دلنگران نامجون خیره شد دستشو به صورت نامجون رسوند و روی گونش گذاشت و نوازشش کرد و زمزمه دلتنگش رو به گوش نامجون رسوند:

_نامجونا دلم برات تنگ شده بود

زمزمه دلتنگ جین رو که شنید مات شد. قطره اشک جین با شروع کلمات دردناکش پایین اومد و مهمون گونش شد:

_نامجونا.... ببخشید... من... آدم بدی بودم... من. من تورو از خودم روندم.... من بهت حرفای خیلی بدی زدم بهت آسیب رسوندم.... ببخشی..

حرفش کامل نشده بود که بیهوش شد. دلش از شنیدن این زمزمه های سوزناک به درد اومده بود.
دلهره همه بدنش رو فرا گرفته بود نمیدونست باید چیکار کنه شدیدا هول کرده بود. سریع گوشیشو در آورد و با می‌چا تماس گرفت:

_نامجون؟؟

_نونا کمکم کن

می‌چا از شنیدن صدای ترسیده و نگران نامجون، سه‌یونگ رو با یه لگد به تخمای مبارکش از روی خودش پرت کرد کنار که داد دردناک سه‌یونگ بلند شد:

_خدا لعنتت کنه نامجون بی تخم شدم

می‌چا یه نگاه تاسف باری بهش انداخت و پرسید:

_چیشده چرا اینقد ترسیده ای؟؟

_نونا جین تب داره.....

تا می‌چا خواست حرفی بزنه نامجون سریع گفت:

Give Me Freedom༄Where stories live. Discover now