part 41

83 14 18
                                    

از دستشویی خارج شدن و به سمت کلاس رفتن. همینکه چشم معلم به اون دوتا خورد سری تکون داد و با دست اون دو تا رو به جاشون هدایت کرد.
بالاخره بعد از گذشت یه ساعت کلاس تموم شد. کل بچه ها مثل برق از جاشون پریدن و به سمت سلف مدرسه رفتن تا ناهار بخورن فقط جیمین و تهیونگ توی کلاس مونده بودن و جیمین داشت اتفاقاتی رو که از سر گذرونده بود رو به تهیونگ تعریف می‌کرد.
تهیونگ با هر جمله ای که جیمین تموم می‌کرد یه مشت یا یه سیلی روی بازوی راستش دقیقا جایی که نشسته بود می‌خورد.
خلاصه که آخرش به کتک کاری داشت کشیده میشد:
_تهیونگ گوساله چرا هی میزنی
تهیونگ اداشو در آورد و گوشه های لبش رو پایین آورد و نگاه گوه نخوری بهش انداخت و گفت:
_تو نگام میدونی چیه
جیمین اخمی از سر نامطمئن بودن کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
_گوه نخور
تهیونگ خوشحال از اینکه رفیق خرش هنوز همون گاو همیشه اس که میفهمه چی تو اون کله پوکش میگذره با خنده ضربه محکم تری به بازوی سرخ شده جیمین زد گفت:
_الحق که خر خودمی
جیمین هم حرصی سه چهار تا ضربه به بازوی چپ تهیونگ که توی دیدش بود زد و گفت:
_الاغ مگه نمیگم نز...
با صدای مهیب باز شدن یهویی در کشویی کلاس هر دو به بالا پریدن جیمین نگاهش رو از چشمای تهیونگ به پشت سرش کشوند که با دیدن اون گرگ زخم خورده ای که توی نگاهش خشم و نفرت و عصبانیت طغیان کرده بود با رعب و وحشت از جاش پرید و با لکنت زبون همون جور که داشت عقبکی میرفت گفت:
_تو. توضیح..... می. میدم... تروخدا یلحظه آروم باش...
یونگی با قدم های بلند بدون اینکه بشنوه اون بچه چی میگه به طرفش اومد و سیلی محکمی به صورت جیمین زد که صورتش برگشت:
_یونگی یه لحظ....
سیلی دوم رو با پشت دستش زد. داشت میوفتاد که یونگی از یقه گرفتش و سیلی سوم رو زد که بین صدای هیع بچه هایی که نظاره گر این ماجرا بودن گم شد.
اشاره ای به بادیگاردا زد. دوتا از اون گولاخ ها جلو اومدن و دستای جیمین رو از بغل گرفتن و بی توجه به دست و پا زدن های اون بچه اون رو بلند کردن و به سمت بیرون از کلاس و در نهایت بیرون از مدرسه جایی که ون های مشکی بودن بردن.
در ون رو باز کردن و اون رو کف ون انداختن و خودشون هم سوار شدن و روی صندلی ها نشستن. داشتن در رو میبستن که تهیونگ مثل یه اختاپوس از اون فاصله کم خودش رو به داخل ون انداخت.
از سر شادی یسی گفت و یکی به شونه جیمین زد و با غرور و افتخار گفت:
_دیدی چجوری خودمو انداختم داخل
جیمین نگاه خفه شو توی این موقعیتی بهش انداخت و به دور و برش با چشم اشاره زد که باعث شد اون بچه همه افتخار و غرورش تبدیل به شرم و خجالت بشه خنده ناشیانه و معذبی کرد و دستی به پشت گردنش کشید و تا وقتی به عمارت پارک برسن خفه خون گرفت......... ینی... گرفتن...... همه

(توی اتوبوسم یه خانومه اومده کنارم نشسته هی دست میکنه تو بینیش🥴)

روی تخت اتاق قدیمیش داخل عمارت پارک نشسته بود. و یون هم توی بغلش به خواب رفته بود. بد تحقیر شده بود. جلوی همه کلاس، جلوی همه دوستاش، حتی جلوی خانوادش.
سه ساعت پر تنشی داشت و الان هم داشت ناخن هاش رو گاز میگرفت. یاد چند لحظه پیش افتاد که مادر و پدرش با گریه بغلش کرده بودن و همزمان داد میزدن و دعواش میکردن یونگی ای حتی به صورتش هم نگاه نمی‌کرد در بین اینهمه تنش تنها خبری که خوشحالش کرد و آرامش رو برای ثانیه ای به قلبش آورد، خبر مرگ اون هرزه (زن یونگی) بود ولی با دیدن گریه های یون نظرش عوض شده بود.
لحظه ای که یونگی رفته بود و یون رو از توی ماشین آورده بود از صدقه سری قربون صدقه ها و فریاد های ننه باباش بچه بدبخت از خواب پرید و بی توجه به بقیه انگاری که مادرش رو دیده باشه خودش رو بزور از بغل یونگی در آورد و به سرعت با پاهای کوچولوش به سمت جیمین سرازیر شد و پاهاش رو بغل کرد و بهش چسبید و شروع به گریه کرد.
یونگی هرچی خواست که یون رو از جیمین جدا کنه نتونست و همینم که اون رو جدا کرد تا به یکی از اتاق های بالا ببره یون شروع کرد به دست و پا زدن و جیغ های تیز و رو اعصاب کشیدن تا جایی که یونگی یون رو توی بغل جیمین انداخت و خودش رو با گفتن:
_اینم پسرتون من رفتم بخوابم
مرخص کرد.
یون رو آروم روی تخت گذاشت و ملافه ای روش انداخت و از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت با دیدن تهیونگی که از یخچال آویزونه و تا کمر داخلش فرو رفته نیشخندی زد و از پشت بهش نزدیک شد و اسپنک محکمی بهش زد.
تهیونگ با سوزش باسنش خواست به سرعت صاف شه که سرش به طبقه بالایی یخچال خورد.
آخ بلندی  گفت و با صورتی که از درد مچاله شده بود به سمت کسی که اسپنکش کرده بود برگشت با دیدن جیمین فریادی کشید:
_یاااااااااااااااااا پارک جیمین..........
و افتاد دنبالش دو دوری دور سالن اصلی خونه چرخیدن که بالاخره پای جیمین گیر کرد به فرش زینتی سالن و با مخ اومد روی زمین و پشت سرش هم تهیونگ که داشت با سرعت میدوید تعادلش رو از دست داد و افتاد روی جیمین و دیکش دقیقا روی باسن گرد و خوشفرم جیمین قرار گرفت.
جیمین هم با درد و نفس تنگی که بخاطر وزن تهیونگ که کامل روی بدنش بود با درد چنگی به باسن تهیونگ زد.
با صدای اهمی بالای سرشون شک شدن. تهیونگ به سرعت از روی جیمین بلند شد و دست جیمین رو گرفت و اون رو هم به سرعت بلند کرد و با حالت آماده باش جلوی اون فرد که کانگجون باشه ایستادن.
کانگجون چشماش رو ریز کرد و نگاه مشکوکی به اون دوتا تخم جن کرد و گفت:
_دقیقا داشتین چه گوهی می‌خوردین..... تهیونگ روی پسر من چه غلطی میکردی؟
تهیونگ به تته پته افتاده بود:
_آ. آقای پارک من... خب... اسپنک بعد... خب افتادم.... باسنش....
جیمین با نگاه وادافاک برادر نگاهش کرد و سریع با دستش راستش دهن تهیونگ و با دست چپش پس گردنش رو گرفت و سرش رو آورد پایین و زیر بغلش گرفت و به دستو پا زدناش توجه نکرد و رو به پدرش گفت:
_هیچی داشتیم دنبال هم میکردیم که پام گیر کرد به فرش خوردم زمین اونم افتاد روم
و لبخند پدر خر کنی زد و گفت:
_هیچی نشده آپا
کانگجون نگاه تیزی بهشون انداخت و گفت:
_مراقب باشین
جیمین لبخندش رو گشاد تر کرد و دندوناش رو نشون پدر داد و گفت:
_اووووووووو آپا سرانگههههههههه
و همین که پدرش از دیدش خارج شد تهیونگ رو ول کرد و محکم پس کلش زد و گفت:
_چی میزنی ناموسا این چرت و پرتا چی بود گفتی
تهیونگ دستی پس گردنش کشید و با خنده احمقانه ای گفت:
_چمیدونم

_________________

بعد از شامی که توی سکوت مطلق خورده شد همه به سمت اتاقاشون رفتن و یون هم مثل همیشه توی بغل جیمین لش کرد تا جیمین اون رو به اتاق خودش ببره.
سر میز شام بعد از اینکه سوپ سرو شد موبایل یونگی زنگ خورد و در نتیجه به بیرون از سالن رفت و بعد از چند ثانیه صدای بهم خوردن در اصلی نشون از این داد که از عمارت بیرون.
آهی کشید که باعث شد توجه یون بهش جلب بشه:
_چلا آه میچشی
لبخندی به اون کوچولوی شیرین زد و گفت:
_هیچی یون
در اتاق رو با دست آزادش باز کرد و وارد اتاق شد و یون رو روی تخت گذاشت و موبایلش رو دستش داد تا بازی کنه یون هم از خدا خواسته گوشی رو از جیمین گرفت و شروع کرد به بازی کردن. جیمین کنترل رو هم کنارش گذاشت و رو بهش گفت:
_یون هر وقت حوصلش از گوشی سر رفت بشین تلویزیون نگاه کن من میرم حموم بعدش میام باشه؟!
یون سرش رو به شدت به سمت پایین خم کرد که باعث شد سرش به تخت بخوره جیمین خنده ای کرد و یون رو دوباره نشوند و به سمت سرویس اتاقش رفت و شیر آب رو باز کرد و منتظر شد تا وان پر آب شه
یک دقیقه طول کشید تا وان پر بشه.
از داخل دراور یه بمب حمام در آورد و داخل آب انداخت و منتظر شد تا کف کنه
بعد از چند ثانیه که بمب حمام تاثیر خودش رو گذاشت دستش رو به سمت دکمه هاش برد و دونه به دونه باز کرد و داخل سبد انداخت همینکه دستش رو به سمت کمربندش برد دوتا دست دور کمر حلقه شد و صدای نفس های گرم بغل گوشش باعث شد مو به تنش سیخ شه خواست بچرخه که زمزمه ای بغل گوشش گفت:
_کامان ایسو.... جوگم کامان ایسو
(ببینم کره ای تون تا چه حد خوب شده هرکی فهمید چی میگه کامنت کنه)

________________

دروووددددد
بله بله بنده بعد از مدت ها برگشتم
دست پر هم اومدم
میدونم دلتون میخواد فحش بدین
سووووووو
بدین چیکار کنم حقمه دیگه😆😆
وسط فحش دادناتون اگه پارت رو دوست داشتین یه ووتی هم بدین
ماچ بهتون
بدروووووووووددددددددد

Give Me Freedom༄Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt