part 37

70 14 6
                                    

با تکون خوردن های متوالی ای از خواب پرید و نگاهش رو به یکی از زیردست هاش انداخت که با چهره ای پریشون و ترسیده داشت تکونش میداد. نیم خیز شد و همونطور که چشماش رو میمالید با بی حوصلگی غرید:
_به نفعته که دلیل منطقی بابت بیدار کردنم از خواب داشته باشی
مرد با اضطراب و بدون مقدمه گفت:
_نیست آقای پارک غیبشون زده..
کاملا توی جاش نشست و با چشمای شوک زده گفت:
_کدوم پارک
مرد لبش رو به دندون گرفت میدونست که یونگی زندش نمیزاره. با صدای لرزونش گفت:
_جیمین شی
یونگی ناباورانه از جاش برخاست و به سمت اتاق جیمین رفت. باورش نمیشد که این بچه دوباره تونسته فرار کنه. با دیدن اتاق خالی بسمت اون مرد برگشت و کشیده محکمی به صورتش زد و گفت:
_مگه من مجانی بهتون پول میدم هاااااان؟! همه رو آماده باش کن زود باش این بچه اگه پیدا نشه بلایی سرتون میارم که مرغای آسمون به حالتون گریه کنن
تهیونگ که از سروصدای یونگی از خواب پریده بود با عصبانیت در اتاقش رو باز کرد و شروع به داد و هوار کردن کرد:
_چه مرگتون این وقت شب من خیر سرم فردا مدرسه دارم
یونگی چنگی عصبی توی موهاش زد و با لحن تندی گفت:
_نیست.... جیمین غیبش زده
چشماش از تعجب و ناباوری گرد شد یعنی چی که غیبش زده بود باورش نمیشد جیمین بدون اینکه به اون گفته باشه گذاشته و رفته باشه سریع به سمت اتاقش رفت و گوشیش رو از روی تخت برداشت و شروع کرد به زنگ زدن به رفیقاشون ولی هیچکس از جیمین خبری نداشت همون حین یونگی به چند تا از زیر دستاش دستور داد دوربین های مداربسته رو چک کنن و اون کسایی رو که کنار در برای پاسبونی بودن رو احضار کرد:
_شما سه تا چه غلطی میکردین که یه علف بچه تونسته از زیر دستتون در بره هاااااا؟
هر سه تاشون شروع کردن به حرف زدن و همهمه ای رو به راه انداختن یونگی با عصبانیت خفه شید ای گفت و از بین دندوناش غرید:
_یکی یکی زر بزنین بفهمم چی میگین
_من کنار در بودم از داخل یکدفعه یکی پرید روم و ضربه محکمی به گردنم زد و دیگه نمیفهمم چیشد
نفرای دوم و سوم سرشون رو انداخته بودن پایین یونگی میتونست حدس بزنه که خواب بودن ولی گذاشت تا خودشون بگن. وقتی اون دوتا اعتراف کردن به اینکه زمان کار خواب بودن بی برو برگشت اخراجشون کرد.
از خونه بیرون اومد و رفت همکف و وارد اتاقی که دوربینا توش کنترل میشد شد و دوربین هارو چک کرد و با دیدن اون بچه سرتاپا مشکی که مثل یه سوسک موذی از بین بادیگارد ها فرار میکنه ضربه به پیشونیش زد و نفسش رو با حرص بیرون داد و با خشم به زیردست های بی مصرفش کرد و دوباره به مانیتور خیره شد و گفت:
_فیلم دوربین های پارکینگ رو بیار
مرد پشت سیستم فیلم دوربین های توی پارکینگ رو آورد و به نمایش گذاشت. یونگی همونطور نگاهش به اون فسقل بچه بود که لباس های تاسیساتی رو پوشید و به سمت بیرون رفت و دم در با اینکه بادیگارد ها بهش گیر داده بودن ولی با حرف زدن اون پیرمرد به اون اجازه خروج داده بود سریعا دستور داد تا پیرمرد رو بیارن پیرمرد با ترس و لرز شروع کرد به توضیح اینکه چشماش کم سو هست و نمیتونه درست ببینه و فکر کرده که اون تاسیساتی هست و این حرفا یونگی دوباره به دوستش کیهیون تماس گرفت. بعد از چندین بوق متوالی بالاخره برداشت و صدای بی حوصلش توی گوشش پیچید:
_چه مرگت شده مین یونگی که نصف شبی زنگ میزنی
بی دلیل صداش داشت میلرزید:
_جیمین دوباره غیبش زده ببین میتونی ردشو بزنی
کیهیون با صدای جدی و خواب آلودش گفت:
_قطع کن تا یه ربع دیگه ردش رو میزنم
سریع تماس رو قطع کرد و به سمت در رفت و وارد لابی ساختمون شد و جلوی آسانسور ایستاد و دکمه رو زد و منتظر شد تا آسانسور بیاد.
توی فکر فرو رفته بود قلبش داشت دیونه وار توی سینش میکوبید این وضعیت داشت دیونش میکرد دلتنگی نسبت به اون کوچولو داشت یکدفعه یسری سوال شروع کردن توی سرش پیچیدن:
•نکنه اتفاقی براش بیوفته؟ نکنه اونی که تهدید کرده بودنشون بگیرتش؟ نکنه تصادف کنه؟ نکنه خفتش کنن؟ نکنه دیگه نشه پیداش کرد؟ نکنه بکشنش؟.....
چرا اینهمه سوال مغزمو گرفته؟ چرا اینقدر نگرانشم؟•
کلا پرت بود جوری که اومدن آسانسورو باز شدن در رو هم حس نکرده بود با اینکه بهش خیره شده بود ولی به جای آسانسور صورت جیمین توی ذهنش مجسم میشد. اون چشمای اشکی شدش داشت قلبش رو آتیش میزد. یکدفعه یه صدایی از ته مهای قلبش اومد که داشت میگفت:
°دوستش داری°
•دوستش دا...•
_رئیس آسانسور خیلی وقته اومده چرا سوار نمیشین؟
با صدای اون مرد از توی افکارش بیرون کشیده شد و افتاد توی واقعیت به خودش گفت:
•چی دارم میگم•
سوار آسانسور شد و دکمه طبقه مورد نظرش رو زد و منتظر شد تا آسانسور بیاد.
وارد خونه شد و تهیونگ رو صدا زد:
_تهیونگ چیشد نرفته پیش رفیقاتون؟
تهیونگ با چشمای اشکی دو دستی به موهاش چنگ زد و سرش رو به نشونه نه تکون داد و انگشت هاش رو به دندوناش رسوند و شروع کرد به گاز زدن انگشت شستش:
_واقعا فرار کرده؟ بدون اینکه به من بگه
_آره فرار کرده بدون اینکه به تو بگه
تهیونگ با عصبانیت از جاش بلند شد و توی سینه یونگی ایستاد و گفت:
_همش تقصیر تویه تو باعث شدی جیمین غیبش بزنه
یونگی برای دفاع از خودش گفت:
_به من چه ربطی داره
_تو میدونی اون بچه تو رو دوست داره
با درموندگی ضربه ای به سینش زد و با صورتی که از خشم قرمز شده بود توی صورت یونگی با عصبانیت و پرخاش گفت:
_اگه احساساتش رو قبول کرده بودی الان وضع این نمیشد.. لااقل اگه یکم کمتر نفرتت رو بهش نشون میدادی بهتر بود... چ... چرا نمیتونی یکمم که شده دوستش داشته باشی مگه اون چی کم داره هااا؟
یونگی لباش رو به دهانش کشید و بالاخره با صدای دورگه شده ای احساسات واقعیش رو به زبون آورد:
_کی گفته که من ازش متنفرم؟......م...منم دوستش دارم ولی.... ولی نمیتونم.... من نمیتونم احساسات خودمو قبول کنم دیگه چه برسه به جیمین.... من زن دارم...... بچه دارم نمیتونم که بیخیالشون بشم نمیتونم... من....
صدای گوشیش مانع حرفاش شد نگاخش رو به گوشیش انداخت کیهیون بود سریع تماس رو متصل کرد و زه حرف اومد:
_چیشد تونستی ردشو بزنی؟
_هم آره هم نه
اخمی کرد و گفت:
_ینی چی هم آره هم نه
کیهیون پوفی کرد و شروع کرد به توضیح دادن:
_ توی اتوبوس ها داشت اینور و اونور میرفت یکدفعه سر یه ایستگاهی پیاده شد و شروع کرد پیاده رفتن به سمت مترو و بعد از چند ایستگاه بالاخره از مترو پیاده شد و یه تاکسی گرفت و رفت سمت یه پارکینگی توی ایته وون و با یه موتور از اونجا خارج شد و رفت سمت بیرون شهر و یکدفعه پیچید توی جنگل و غیبش زد.
یونگی با بهت گفت:
_چی؟
کیهیون با صدایی که تحسین ازش میبارید گفت:
_کاری به این تخس بازی هاش ندارم ولی توی قایم شدن خوب کارش رو بلده
یونگی همبا تایید از کیهیون گفت:
_آره بچگیش هم همینطوری بود....
بعد از ثانیه ای مکث یکدفعه گفت:
_موبایلش چی تونستی اون رو ردیابی کنی؟
_همون لحظه ای که از توی پارکینگ بیرون اومد خاموشش کرد و پرتش کرد توی سطل زباله پول نقد همراهش داشت پس مطمئناً قرار نیست از کارتش استفاده کنه
_اه فاک

______________

مست و پاتیل یکی از برگه های روی میز رو رول کرد و کُک -همون کوکائین- های روی میز رو استشمام کرد و بعد از اینکه بینیش رو چند بار بالا کشید و دستی به بینیش که داشت میسوخت کشید بالاخره اثر کُک رو روی خودش دید و با هیجان از جاش بلند شد و به سمت اون دختری که کمی اون طرف تر نشسته بود رفت و با لبخند گفت:
_افتخار میدین بانو
دختر هم مست تر و سر خوش تر از جیمین دستش رو توی دست جیمین گذاشت و به سمت جایگاه رفتن و شروع به رقصیدن کردن و  چندین شات دیگه زدن بالا. جیمین نگاهی به لبای خوش فرم دختر کرد و بعد نگاهی به چشماش کرد و با زمزمه پرسید:
_اسمتو بهم نگفتی
دختر نگاهش رو توی صورت جیمین چرخوند و گفت:
_مهمه؟
جیمین دستش رو به صورت دختر رسوند و گونه نرم دختر رو نوازش کرد و گفت:
_نه
و بلافاصله لباش رو به لبای دختر رسوند و شروع به بوسیدنش کرد و دختر هم شروع به همراهی کرد و لحظاتی بعد این اتاقی بود که داشت رزرو میشد و اون دوتا که روی تخت داشتن نهایت عشق و حال رو میکردن....

__________

درود بر بروبچه های من چطورین چه خبرا؟🦊👋🏻
حاجیتون برگشته اونم چه برگشتی
اسمات پارت بعد رو میخواین یا نه؟
ووت و کامنت و فالو یادتون نره
بوس بای🦊👋🏻

Give Me Freedom༄Where stories live. Discover now