part 15

145 20 3
                                    

بچه ها حستونو نسبت به شخصیتا توی کامنت بگین دلم میخواد بدونم چه حسی دارین

با شنیدن صدای زنگ گوشیش تازه به خودش اومد تازه فهمید که داره چه غلطی میکنه تازه فهمید که داره به زنش به مادر بچش به زندگیش به کسی که عاشقانه میپرستیرش خیانت میکنه تازه فهمید که گول چه مار هفت خطی رو خورده.
جیمین حرکت لباش کاملا غیر ارادی با شنیدن صدای زنگ موبایل متوقف شد چشماشو باز کرد و سرشو از لبای یونگی فاصله داد و با استرس نگاهش کرد صورت آروم یونگی یکدفعه برزخی شد و با شدت از روی پاهاش پرتش کرد پایین.
آخی از بین لباش جاری شد و صورتش از درد شدید دستش که پیچ خورده بود جمع شد.
نگاه اشکیشو به یونگی داد.
چنگی زد و گوشیش رو از روی تخت برداشت و به اسم روی صفحه نگاه کرد.
هیجین بود.
زنش بود زنی که توی همه ی سختی ها و مشکلات پا به پاش اومده بود زنی که بخاطرش توی روی خونوادش وایساده بود تا مال یونگی بشه کسی که وقتی هیچکس اونو نمیخواست وقتی که زمین خورده بود به سمتش اومد و دستشو گرفت و بلندش کرد و خاک روی شونه هاشو تکوند آدمی که باعث و بانی این زندگیه الانش بود.
با عذاب وجدان به اسمش نگاه کرد و جواب داد:
_اوه هیجینا
_آپا
لبخند شیرینی از شنیدن صدای پسرکش روی لبهاش نشست:
_یونی کوچولومون چطوره؟
_یونی خوب. بابا خوب؟
_بابایی هم خوبه
_بابا تنج دلم شد(چون دوسالشه نمیتونه درست حرف بزنه ) "بابا دلم برات تنگ شده"
همونطور که لبخند از روی لبش پاک نمیشد گفت:
_منم دلم برات تنگ شده یونی بابا قول میده زودی بیاد پیشت
صدای ذوق زده یون برای یونگی زیباترین آوایی بود که تا به الان شنیده بود:
_واگعا " یعنی واقعا"
_آره خوشگل بابا
_یون گوشی رو بده مامان منم میخوام با بابات حرف بزنم
صدای هیجین بود یه لرز عجیبی تموم تنشو لحظه ای فرا گرفت.
_یونگیا عزیزم
حلقه ی دستش دور گوشی محکم تر شد چشماشو از عصبانیت یروی هم فشار داد گفت:
_هیجینا من سرم شلوغه بعدا بهت زنگ میزنم بیب
نفس کلافه هیجین رو شنید:
_تو کی سرت شلوغ نیست
به سمت بالکن قدم برداشت و با تن ملایمی گفت:
_شرمنده بیب میام ولی فعلا قرارداد بستم باید تا وقتی که خونه آماده نشده همینجا باشم و از اون بچه مواظبت کنم...
حرفاشون همینطوری ادامه داشت
و جیمین بچه حس افتضاحی داشت از یه طرف حقیر شدنش بخاطر اینکه یونگی با کون پرتش کرده بود روی زمین که البته به تخمشم نبود مخصوصا از وقتی که سایز عزیزدل رو حس کرده بود از یه طرف دیگه هم حسادت کل وجودشو فراگرفته بود اینکه اون زنیکه ی پدرسگ میتونست اون دیک...
استغفرالله چی بگم..😐😞
داشته باشه ولی خودش باید به هزار نقشه و بدبختی فقط حسش کنه.... هعیییی روزگار فاکی
خب میگفتیم...
و از طرف دیگه درد دستش
دندوناشو از روی حرص محکم به هم فشار داد و پیش خودش گفت:
•ینی دیکم توی دهنت الان وقت زنگ زدن بود اصلا وایسا ببینم چه معنی داره بچه تا ساعت ۱۲ بیدار بمونه ها؟؟!! زنیکه ی ج...
جیمینا جیمینا با ادب باش با ادب باش تا با دیک یونگ... نه نه تا با حیا و عفت رستگار بشی•

Give Me Freedom༄Where stories live. Discover now