part 39

65 12 0
                                    

یک هفته از گم و گور شدن جیمین گذشته بود و یونگی توی این یه هفته مورد سرزنش های میچا قرار گرفته بود. میچایی که دو سه روز اول هیچجوره اشکاش و به فحش و نفرین کشیدناش بند نمیومد و حالا دیگه هیچ حسی نداشت فقط رفته بود توی اتاق جیمین و روی تخت پسر کوچولوش دراز کشیده بود و اون عروسک کوچولویی که بچش هر شب موقع خواب توی دستش میگرفت و گرفته بود.
و بشنوید از یونگی، یونگی ای که این یه هفته بد خلق شده بود و حتی با زنش دعوا شدیدی گرفته بود و کلافه و عصبی بود.
توی سالن روی مبل نشسته بود و توی اعماق افکارش غرق شده بود که یکدفعه در باز شد و نامجون و کانگجون وارد خونه شدن.
کانگجون و نامجون هم بی حرف روی مبل کناری یونگی بی حرف نشستن. بعد از دقایقی کانگجون گفت:
_چیشد؟؟.... نتونستین پیداش کنین؟
یونگی سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
_معلوم نیست چه بلایی سرش اومده
دوباره همه ساکت شدن. سکوت مرگ باری حاکم بود. این بیشترین تایمی بود که جیمین رو نتونسته بودن پیدا کنن و مثل اینکه اون بچه خوب یاد گرفته بود که خودش رو جوری گم و گور کنه که حتی به عقل جن هم نرسه.
نامجون آرنج دستاش رو به زانو هاش تکیه داد و دستاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
_ببین کانگجون میدونم که ذهنت درگیر جیمینه ولی باید با شیائو ملاقات کنی و کوکائین هارو با اسلحه ها معامله کنی..... یه هفتس که کلا کار رو تعطیل کردی اگه همینجوری ادامه بدی از دور خارج میشیم
کانگجون سرش رو به سمت نامجون چرخوند و با اخمی گفت:
_چرا تو و جکسون نمیرین
نامجون چشماشو توی حدقه چرخوند و قفل دستاش رو باز کرد و دستش و به پشتی مبل تکیه داد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و گفت:
_مرتیکه با ما ملاقات نمیکنه میگه فقط کانگجون....... کانگجون بود معامله میکنم نبود مارو به خیرو شمارو به سلامت
کانگجون تا خواست جواب نامجون رو بده صدای رینگتون گوشی یونگی توی فضا پخش شد و مانع از حرف زدن کانگجون شد.
یونگی به صفحه گوشیش که اسم هیجین نقش بسته بود خیره شد چند ثانیه که گذشت کانگجون رو به یونگی گفت:
_چرا جوابش رو نمیدی
یونگی اخمی کرد و با بی حوصلگی گفت:
_حوصلش رو ندارم.. عصابم خورده... میترسم بهش بپرم وضعیت بینمون از اینی که هست بدتر بشه
همین که تلفن قطع شد دوباره زنگ خورد و دوباره هیجین بود. یونگی با عصبانیت گوشی رو برعکس کرد و هوفی از سر کلافگی کشید.

.........

یک هفته بود که توی زیرزمینی توی فلاکت بارترین وضع موجود زندگی می‌کرد نمی‌فهمید کی دزدیدتش و حتی نمی‌دونست به چه دلیل دزدیدنش دور و بر اون اتاقو نگاه کرد فقط یه تخت با یه صندلی و یه میز که به‌ دیوار وصل بود و یه توالت فرنگی کوچیک و یه دستشویی کوچولو گوشه اتاق بود.
سه وعده غذاییش هر روز به طور کامل داده میشد. ولی چه فایده وقتی زندونی بود.
چهار روز اول رو از صدقه سری نبود اون عروسک کوچولو فقط تب کرده بود و هیچی یادش نمی‌اومد ولی دیگه کم کم مغزش به نبود اون عروسک عادت کرده بود به خودش می‌گفت چرا زودتر این عادت رو از سر خودش وا نکرده بود و اون لحظه بود که به احمق بودن خودش و خونواده‌اش پی برده بود که فقط به خاطر یه عروسک کوچولو این همه مدت مثل بچه‌ها رفتار کرده بود و رفتار کرده بودن.
در آهنی اتاق باز شد و شخصی که ماسک بر روی صورتش بود وارد اتاق شد و غذا را روی میز گذاشت و بی حرف از در آهنی بیرون رفت.
این چند وقت سعی کرده بود با اون مرد حرف بزنه ولی اون مرد باهاش هم کلام نمی‌شد.
به سمت میز رفت و روی صندلی نشست و شروع به خوردن نودل سیاه کرد. با اینکه زندونی شده بود اما غذاش حرف نداشت. پتانسیل اینو داشت که بره و دست و پنجولای سرآشپز رو بوسه بارون کنه.
(وات د فاک جیمین😐)
غذارو که تموم کرد لیوان آب رو هم روش سر کشید و آروغ زد.
(😐چیکار میکنی)
از جاش بلند شد که به سمت تخت بره که یکدفعه احساس خواب آلودگی زیادی کرد و یکدفعه جلوی چشماش سیاه شد و نرسیده به تخت از هوش رفت.

........

جونگکوک به جونگمیون که یکی از بچه های کلاس تهیونگ بود و اومده بود ازش درمورد مسابقات بوکس پرسیده بود گفت که به جونگکوک بگه بیاد به اتاقش.
یه هفته بود که اون بچه باهاش سرد شده بود و کل کلاساش رو کنسل کرده بود به تماساش جواب نمی‌داد و دیگه واقعا نمیتونست که دست روی دست بزاره و ببینه اون بچه رو داره از دست میده.
چند دقیقه ای گذشته بود که ضرباتی آروم به در خورد و بعد دری که باز شد و تهیونگی که از اون در وارد اتاق شد.
تهیونگ در رو بست و بی حرف کنار در ایستاد تا جونگکوک حرفش رو بزنه.
_چرا کنار در ایستادی بیا اینجا
تهیونگ باز هم صدایی ازش ساطع نشد فقط بی حرف رفت و کنارش ایستاد و منتظر موند تا حرف بزنه.
_چرا یه هفتس منو اینگور میکنی هاا؟
تهیونگ وقتی این حرف رو از دهن جونگکوک شنید با بی اعتنایی ازش فاصله گرفت و همون طور که به سمت در میرفت گفت:
_منو باش که میگفتم چیکارم داره اگه قراره چرت و پرت بگی....
دستش رو به سرش نزدیک کرد و به نشونه خداحافظی ادامه داد:
_زد زیاد مستر جئون
جونگکوک وقتی این کلمات رو که شنید با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و با حیرت تک خنده ای کرد و گفت:
_هه.... ببینم این موضوع برات چرت و پرتههههه؟؟؟؟؟
همینکه حرفش تموم شد شونه تهیونگ رو گرفت و به شدت به سمت خودش چرخوند و گفت:
_من برای تو چیم تهیونگ.... یه اسباب بازی که هر وقت ازش خسته شدی ولش کنی؟؟؟؟؟
تهیونگ با عصبانیت دست جونگکوک رو پس زد و گفت:
_آره که چییییی؟!!!!
(مشکل داری مشکل داری😂😐)
جونگکوک ناباورانه قدمی به عقب برداشت بهش برخورده بود و ناراحت شده بود.
تهیونگ نگاهی به صورت جونگکوک کرد تغییر مودش از عصبانیت به ناراحتی رو کاملا حس کرد. فاکی زیر لب گفت و به سرعت از اتاق خارج شد.

.......

_رئیییس...... رئیییییس
یونگی که دراز کشیده بود از صدای زیردستش که سراسیمه وارد اتاقش شد از جا پرید و با اخم بهش خیره شد.
مرد بدون ذره ای معطلی گفت:
_رئیس... زنتون....
یونگی احساس دلشوره کرد. با استرس و تندی گفت:
_درست بنال ببینم چی میگی
مرد سرش رو پایین انداخت و با تاسف و ناراحتی گفت:
_همسرتون فوت کردن....

............

درود بچه ها
حالتون چطوره
خب این پارت رو داشته باشین
حمایت یادتون نره
دوستتون دارم
تا شنبه
بای

Give Me Freedom༄Where stories live. Discover now