part 35

69 16 11
                                    

روی مبل توی سالن رو به روی تی وی لش کرده بود و داشت به فیلم چرتی که داشت پخش میشد نگاه میکرد که صدای باز شدن در اومد به سرعت از جا پرید و سریع به سمت در ورودی رفت و با ذوق صداش زد:
_نامجون
نامجون سرش پایین بود ناگهان سرش رو بالا آورد و چشمای سرخشو توی صورت ذوق زده جین چرخوند و توی چشماش متمرکز شد.
پوزخندی زد و با قدم های آروم داخل شد و با پاش در رو بست و کتش رو درآورد و یکدفعه به سمتش خیز برد و دستش رو پشت گردنش گذاشت و اون رو جلو کشید و لباش رو روی لبای جین گذاشت و شروع به مکیدن لباش کرد.
مزه تلخ ویسکی رو کاملا از توی دهان نامجون حس میکرد و باعث میشد اخماش توی هم بره ولی بدتر از مزه ویسکی که ازش متنفر بود لباش بود که داشت کنده میشد و به دهان نامجون میپیوست.
دستاش رو به بازو های ورزیده نامجون رسوند و شروع به هل دادن نامجون به عقب کرد که اینکارش باعث بدتر شدن ماجرا شد.
گاز های پیاپی و محکم نامجون دردناک بود، دستش رو به سینه اش کوبوند که نامجون دست از لباش برداشت و به گردنش هجوم برد و همزمان اون رو چرخوند و به دیوار کوبوند که یکدفعه صدای جیرینگی بلند شد.
نگاهش رو به پایین کشوند با دیدن زنجیزی که صبح به پاهاش بسته بود اخماش توهم رفت.
براید استایل بغلش کرد و به سمت اتاق رفت و آروم روی تخت نشوندش و کلید قفل زنجیر رو از توی جیبش در آورد و جلوی پاهاش نشست و پاش رو بالا آورد و روی پای خودش گذاشت و کلید رو به قفل رسوند و اون رو باز کرد جای زنجیر یه کوچولو سیاه کرده بود بوسه ای روی سیاهی زد و گفت:
_ببخشید
پاش رو آروم روی زمین گذاشت و اون یکی پاش رو روی پای خودش گذاشت و قفلش رو باز کرد. نگاهی به این یکی پاش کرد بالای قوزک پاش زخم کوچیکی افتاده بود.
لعنتی به خودش فرستاد و تلو تلو خوران بلند شد و رفت الکل و چسب زخم پیدا کرد و آورد و روی زخم رو تمیز کرد و چسب زخم زد و روش رو بوسید، کمی سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد و با حالت شکننده ای گفت:
_ببخشید...... میبخشیم؟
جین کاملا مبهوت این حرکات نامجون بود قبول داشت که کمی ناراحت بود ولی دیدن اون چهره نامجون باعث شده بود کلا همه اون ناراحتی کمش از بین رفت، بجاش یه لبخند مهربونی زد و موهاش رو نوازش کرد و گفت:
_مشکلی نیست نامجونم
نامجون دستش رو روی دست جین که توی موهاش بود گذاشت و همونجور که وایمیستاد گفت:
_خب عشقم اگه مشکلی نیست پس بریم تو کار که امشب تا صبح عملیات داریم
چهره بهت جین بود که داشت پیش خودش میگفت
•لامصب دو خط بهت خندیدم بزار برسی...•

_______________

کم کم بهوش اومد اطرافش رو نگاه کرد توی اتاق یونگی بود خواست از سر جاش بلند بشه که سرش گیج رفت دستش رو به سرش رسوند و سعی کرد تکون نخوره تا سرگیجش بهتر بشه بعد از لحظاتی از جاش بلند شد، بوی غذا میومد و این براش لذت‌بخش بود از اتاق بیرون اومد و به طرف آشپزخونه رفت با دیدن یونگی که داشت روی تخته سبزیجات خورد میکرد یکدفعه سر جاش خشکش زد، یکدفعه صحنه فاکی چکی که یونگی بهش زد توی سرش پلی شد و باعث شد بی اراده دستش روی گونش بیاد.
بی اراده عقب عقب رفت که از دیدش پنهان بشه که از پشت به کسی برخورد کرد برگشت و با دیدن جکسون تعجب کرد گیج و منگ سلام آرومی کرد که جکسون بلند بلند شروع کرد به حرف زدن:
_به جیمین خان چطوری پسر.....
لحظه ای چرخید و نگاهش رو به یونگی کع داشت نگاهش میکرد داد صدای جکسون توی پس زمینه مغزش کم کم گم و گور شد و جاش رو به حرف دیشب یونگی داد نگاه نفرت بازی به یونگی انداخت و بی توجه به جکسون به سمت اتاق خودش رفت و در رو بست و روی تختش افتاد و خودش رو پتو پیچ کرد و از اون طرف تخت به سمت پایین پرت کرد.
بعد از گذشت چند ثانیه صدای باز شدن در اومد و بعد از دقایقی کسی اومد و روی تختش لش کرد.
_هی جیمین من بشدت خسته ام
از صداش متوجه شد تهیونگه هیچی نگفت دوباره صدای تهیونگ بلند شد:
_عه جیمین..... جیمیننننننن کجاییییییییی........ عه اینجاییی
تهیونگ با پاش جیمین رو چرخوند ‌و دوباره حرفش رو تکرار کرد:
_هی جیمین من خستمهههههه
جیمین بی حس گفت:
_خب بتخمم
_هی مستر پارک یذره احساسات بخرج بده
جیمین خودش رو قل داد تا از گیر زندان پتویی که دست کرده بود آزاد کنهو بعد از اینکه آزاد شد چهار زانو نشسته و گفت:
_توقع داری چیکار کنم هاا
بعد چرخید به سمتش و باعث شد تهیونگ صورتش رو که با رد دست یونگی نقاشی شده بود رو ببینه.
تهیونگ با نگرانی و ناراحتی گفت:
_صورتت چیشده؟؟
جیمین شونه ای بالا انداخت و با بی حوصلگی نالید:
_هیچی مثل همیشه یونگی
تهیونگ عصبانی از روی تخت پایین اومد و با قدم های فلفلی و آتیشی به سمت در رفت و از اتاق خارج شد و به آشپزخونه رفت تا حساب یونگی رو بزاره کف دستش و ثانیه ای بعد این صدای دعوا و مرافعه اون سه تا بود که به گوش جیمین میرسید جیمینی که دیگه نای عاشقی نداشت جیمینی که دلشکسته بود و کاملا نا امید نسبت به همچیز و افکار بدی که توی مغزش تاب میخورد.
نمیدونست این صدا از کجا میاد ولی اون صدا میگفت برو خودت رو بکش... بکش و راحت کن خودت رو... تویی که باعث ننگ خونوادتی.... توی بی ارزش تنها چیزی که لیاقتش رو داری مرگه...مرگ

_____________

سلام بچه ها🦊👋🏻
چطورین
واقعا فکرش رو نمیکردن اینقد زود شرط رو برسونین
اصن اپیلاسیونم کردین😂
وقتی واتپدم اوکی شد اصن یجوری در کو.. ماتحتم عروسی بود که حد نداشت😇
خیلی بد بود این چندوقت چون یکدفعه واتپد و اسنپچتم همزمان از کار افتاد الان اون دوتا درست شده گوگلم از کار افتاده😂
مرسی از حمایتاتون
دوستتون دارم
ووت و کامنت فراموش نشه
فالو هم بکنید که اگه اتفاقی افتاد بهتون خبر بدم
بای🦊👋🏻

Give Me Freedom༄Where stories live. Discover now