part 34

101 14 13
                                    

اشک توی چشمای جیمین حلقه زده بود. در لحظه عصبانیتش کامل فروکش کرد و به جاش این پشیمونی و شوک بود که اون رو لبالب پر کرده بود.
جیمین دستش رو روی جای سیلی محکم یونگی گذاشت و بدنش یخ زده بود. فکرش رو نمیکرد که یونگی باهاش همچین کاری بکنه. لبخند ناراحت و پر از بغضی روی لباش نقش بست و برگشت و به طرف در پا تند کرد و سریع از اتاق یونگی خارج شد و به اتاق خودش پناه برد و در رو قفل کرد و خودش رو زیر تخت قایم کرد و شروع به گریه کرد.
یونگی فقط به در خیره بود دری که همین الان جیمین ازش بیرون رفته بود. باورش نمیشد که به صورت اون کیوتک سیلی زده بود و اون رو رنجونده بود.
به دستش نگاه کرد که برای نگه داشتن جیمین دراز شده بود و به پاهاش نگاه کرد پاهایی که از غرور میخ زمین شده بودن.
به تخت نگاه کرد عروسک کوچولوی جیمین رو دید و تنها به این فکر میکرد که اون بچه که بدون عروسکش خوابش نمیبره رو زده.
و این حس مسخره ای که داشت قلبش رو میشکافت شده بود میدونست که از اون بچه خوشش میاد و بهش علاقه مند شده ولی نمیخواست این رو باور کنه.

_______

با وحشت از کابوس های همیشگی موقع نداشتن اون عروسک فاکی چشماش رو باز کرد هنوز زیر تخت بود. به نفس نفس افتاده بود. سرش داشت منفجر میشد و چشماش رو هم نمیتونست خوب باز کنه چون از گریه پف کرده بودن.
از زیر تخت سعی کرد خودش رو بیرون بکشه ولی نمیتونست بدنش خشک شده بود و مطمئن بود که تب کرده.
بعد از یه چند دقیقه تلاش بالاخره خودش رو بیرون کشید. هوا روشن شده بود و این به نشونه این بود که باید حاضر بشه بره مدرسه.
حالش خیلی بد بود و نیاز داشت که حتما یه قرص تب بر بخوره. بعد از چهار پنج تا سکندری خوردن بالاخره تونست خودش رو به در برسونه.
چشماش تار میدید و سیاهی میرفت، بدنش خیس عرق بود جوری که لباس خاکستریش خیس شده بود، پاهاش باهاش یاری نمیکردن و از همه بدتر این سردرد لعنتی و چشمایی بود که نمیتونست اونا رو باز کنه.
داشت به سمت آشپز خونه قدم بر میداشت که یکدفعه سرش گیج و چشماش سیاهی رفت. سعی کرد میز چسبیده به دیوار رو بگیره که از افتادنش جلوگیری کنه ولی به جاش دستش خورد و دکور روش مثل خودش افتاد تا باهاش هم دردی کنه.
با صدای ناهنجاری که شنید از خواب پرید. سریع از اتاق خارج شد و به طرف سالن پاتند کرد. با دیدن جیمین که روی زمین افتاده بود و دکوری که جلوش شکسته بود اخماش توی هم جمع شد.
به طرفش رفت و کنارش نشست. همین که جیمین برگشت و بهش نگاه کرد با صورت داغون اون بچه روبه رو شد چشمای پف کرده سر و صورت خیس از عرق و از همه بدتر جای انگشتای خودش که داشت روی صورت اون فرشته کوچولو سنگینی میکرد. در لحظه از خودش متنفر شد.
بد کرده بود و این رو با تک تک سلول های بدنش درک میکرد. قلبش داشت میسوخت و این اولین باری بود که داشت این حس رو تجربه میکرد... برای اولین بار.
خواست کمکش کنه ولی جیمین پسش زد و سعی کرد که خودش بلند بشه ولی نتونست.
برای بار دوم که خواست بلند بشه. دستش رو روی زمین که از قضا پر از تکه های شکسته دکوری بود گذاشت و این صدای ناله از درد جیمین بود که بلند شد.

Give Me Freedom༄Where stories live. Discover now