part 40

109 15 12
                                    

چشماش رو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. داشت شاخ در می‌آورد. پیش خودش می‌گفت نکنه تموم اینا خواب بوده. به طرز عجیبی داخل پاتوقشون توی پشت مدرسه شون بود. با فرم مدرسش.
توی فکر بود که چه جوری به اونجا رسیده که یک دفعه در باز شد و اکیپ دوستاش وارد شدن و با دیدنش سیر سوالاشون شروع شد.
جانگهیون با خنده اومد جلو و جیمین هم همزمان بلند شد برادرانه هم رو در آغوش کشیدن و جانگهیون همزمان که ازش جدا میشد گفت:
_هی پارک جیمین پارسال دوست امسال آشنا
جونگمین اومد جلو و داشی طوری بهش دست داد و گفت:
_خبری ازت نیست پسر
خنده ای کرد و نشست روی مبل. بکهیون کنارش نشست و دستش رو دور شونش انداخت و گفت:
_کجا بودی این چند وقت حتی تهیونگ هم ازت خبری نداشت
جیمین هم دستش رو دور گردن بکهیون انداخت و با خنده گفت:
_ همینو بگو منم نمی‌دونم کجا بودم چه اتفاقی افتاد
همگی شروع کردن به خندیدن که همون لحظه جیمین پرسید:
_تهیونگ کجاست
جانگهیون گفت:
_توی کلاسه هرچی بهش گفتیم بیا همراهی نکرد.... وایسا ببینم ینی تهیونگ نمیدونه تو اینجایی؟
جیمین رو به همه گفت:
_نه شما ها اولین کسایی هستین که من بعد یه هفته دارم میبینم

_____________

دو روز از مرگ زنش گذشته بود و توی این یه دو روز فقط داشت پسر کوچولوش رو که مرگ مادرش رو به عینه دیده بود مادری که در درون آتیش سوزی مرده بود.
خودش رو سرزنش می‌کرد اگه گوشیو جواب داده بود اینجوری نمی‌شد این اتفاقات نمی‌افتاد می‌تونست نجاتش بده اما فقط به خاطر کلافگیش و سر جیمین و دعواشون جواب تلفنو نداده بود.
تلفنی که یون با ترس و لرز از داخل سالنی که داشت توی آتیش می‌سوخت آورده بود و به پدرش زنگ زده بود تا ازش کمک بگیره اما اون برنداشته بود حالا این فرزندش بود که صدای جیغ‌های از سر سوختن مادرش توی مغزش پشت سر هم پلی می‌شد.
یونگی پسرش رو در آغوش کشید و همونطور که آروم پشتش رو نوازش می‌کرد گفت:
_هیششش آروم باش مامان الان یه جای بهتر داره زندگی میکنه
صدای هق‌هق‌های دردناک پسرش داشت آزارش می‌داد لعنتی به خودش فرستاد و سعی کرد پسرش رو آروم کنه ولی حالا روحیه خودش هم بهتر از اون نبود فقط روی گریه کردن نداشت. فقط اگه اون تلفن کوفتیو جواب داده بود الان هیجین زنده بود.
به خودش قول داده بود که حتی اگه عصبانی هم بوده باشه جواب تلفن رو بده.
سه ساعت گذشته بود مراسم تموم شده بود و یون کم کم از گریه کردن‌های زیاد توی بغلش به خواب رفته بود آروم پسرکش رو به آغوش کشید و به سمت ماشین حرکت کرد توی ماشین نشست با پسرکش رو روی پاهاش خوابوند.
همون لحظه تلفنش زنگ خورد یکی از زیردستاش بود تماس رو برقرار کرد و گذاشت تا حرفش رو بزنه
_ رئیس... پارک جیمین داخل مدرسه هستن
سریع تلفن رو قطع کرد و همین که راننده نشست بهش دستور داد که به سمت مدرسه اون دو تا جوجه برونه و همزمان به کانگ جون زنگ زد و بهش خبر داد که جیمین پیدا شده.

Give Me Freedom༄Where stories live. Discover now