part 32

68 11 0
                                    

یونگی با سنگینی نگاه جمع روی خودش سوالی بهشون خیره شد. معلوم بود که یه بوهایی میاد وقتی لبخند ملیح رفیقاش رو دید اخمی روی صورتش نقش بست از لبخنداشون معلوم بود که یه نقشه ای براش کشیدن.
همینکه کانگجون خواست چیزی بگه به حرف اومد و گفت:
_نه
تا کانگجون دوباره دهن باز کرد سریعتر گفت:
_گفتم نه
کانگجون اخم کیوتی کرد و گفت:
_بزار حرفم رو بزنم بعد بگو نه
یونگی لبخندی زد و گفت:
_هر کوفتی که باشه بازم نهههه
و بعد پوکر فیس شد و به سمت اتاقش رفت.

_______

پوکر فیس به روبه روش یعنی دیوار خیره بود نمیدونست که چطوری ولی الان اینجا بود روی تخت کنار جیمین و داشت بهش ادبیات کره ای یاد میداد و چیزی که بیشتر از اون روی مخش بود خنگ بودن جیمین توی ادبیات بود. دیگه نتونست طاقت بیاره داشت از عصبانیت منفجر میشد. نفس عمیقی کشید و یکدفعه رگبار کلمات از دهنش بیرون اومد:
_الحق که خیلی خنگی پارک جیمین واقعا نمیدونم چطوری تونستی سال قبل رو پاس بشی یعنی خنگ تر از تو توی تاریخ وجود نداره لعنتی الان دفعه دهمه که دارم این مبحث رو یادت میدم چرا توی اون مغز پوکت نمیره هاااااا؟
جیمین سرش رو پایین انداخت و سعی کرد با به دندون گرفتن لباش خندشو کنترل کنه. اون هدفش از اینکار این بود که وقت بیشتری رو با یونگی بگذرونه. بعد از چند ثانیه سرش رو بالا آورد و به حرف اومد و گفت:
_باشه باشه خیلی خب حالا نمیخواد جرم بدی با حرفات....
ناخن اشارش رو بالا آورد و دوتا دستش رو روی هم مچ کرد و با خواهش و تمنا و قیافه کیوتی گفت:
_خواهش میکنم یه بار دیگه توضیح بده.... قول میدم ایندفعه بفهممش قول قول هووم هوووووم؟!
یونگی زیرچشمی نگاهش کرد اون پایین مایین های قلبش داشت یه چسه قنج میرفت. گلوشو صاف کرد و با بی میلی گفت:
_اوکی ولی این آخرین باریه که برات توضیح میدم
و بعد شروع کرد به توضیح دادن به جیمین و همونطور که جیمین گفته بود این آخرین بار بود و انگاری که توس وجودش یه تحولی صورت گرفته باشه کل مطلب رو فهمید.
_خب جیمین تست های مربوط به این درس رو تا من رفتم آب بخورم و یچی سفارش بدم تا بخوریم حل میکنی فهمیدی؟؟
جیمین سری تکون داد و مداد رو برداشت تا شروع به حل کردن بکنه که همون لحظه پس گردنی محکمی از یونگی خورد و چرخید تا ببینه دردش چیه که با صورت بی عصاب یونگی روبه‌رو شد و  صدای عصبانیش توی گوشش پیچید:
_مگه سگی که سر تکون میدی..... کلمات جیمین.. کلمات
جیمین آب دهنش رو قورت داد و سیخ نشست و مودبانه گفت:
_بله تا شما بیاین من سوالا رو حل میکنم سرورم
یونگی سری به نشونه تو آدم بشو نیستی تکون داد و از اتاق بیرون رفت. اول رفت توی آشپزخونه و از توی یخچال بطری آب معدنی رو بیرون کشید و شروع به خوردن کرد و باقی موندش رو توی یخچال رها کرد و بعد به طرف اتاقش رفت و گوشیش رو برداشت و پیتزا سفارش داد.
بعد از سفارش غذا به طرف اتاق تهیونگ رفت تا ببینه چرا خفه خون گرفته و صدای داد و هوارش نمیاد که دید کلا بچه خوابه
_پس بگو چرا اینقد خونه ساکته
پوزخندی زد و در اتاق رو بست تا خواست بره جیمین رو چک کنه گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم هیجین لبخندی زد و تماس تصویری رو وصل کرد.
_سلام عزیزم
_سلام یونگی چیکار میکنی
_هیچی داشتم غذا سفارش میدادم
_اوه الا....
با قاپیده شدن گوشی از دست هیجین و صدای داد زنش سر بچش که چرا گوشی رو از دست من میگیری شروع کرد به خندیدن.
_هی آقای مین عوض اینکه بخندی به این بچه یاد بده گوشی رو از دست آدم نقاپه
یونگی شونه ای بالا انداخت و گفت:
_به من چه من که اونجا نیستم..... یون کوچولوم چطوره؟
یون اخمی کرد و گفت:
_من کوشولو نیسم
یونگی لباشو جلو داد و گفت:
_آره تو پسر بزرگ بابایی
بعد از کمی گپ و حال و احوال با خونواده گوشی رو قطع کرد و راهی اتاق جیمین شد تا ببینه جیمین در چه حاله که با جیمینی که از خستگی روی کتاب دفترش بیهوش شده روبه رو شد. بی اراده لبخندی روی لباش شکل گرفت روی تخت کنارش نشست و به صورت فرشته گونش زل زد. جیمین واقعا حکم سم رو براش داشت سمی که روز به روز بیشتر از قبل توی وجودش رخنه میکنه و روزی مطمئن بود که این سم از پا درش میاره.
به خودش که اومد دید داره موهای نرم جیمین رو نوازش میکنه داشت از این کار لذت میبرد ولی این درست نبود اون نمیتونست از اون بچه سوءاستفاده بکنه مخصوصا که اون ازدواج کرده بود و زن داشت و اینکه جیمین بچه بهترین دوستش بود.
(خب که چی' ^')
دستش رو از توی موهای جیمین بیرون کشید و پیش خودش گفت:
•دارم چه گوهی میخورم•
کلافه از جاش بلند شد که صدای در بلند شد به طرف در رفت و اون رو باز کرد و جعبه پیتزا رو از بادیگاردی که جلوی در ورودی ساختمون بود گرفت.
توی آشپزخونه نشسته بود داشت پیتزا میخورد که صدای پای جیمین رو شنید و بعد از ثانیه ای خودش پدیدار شد.
_اوه... داری غذا میخوری.....
چشماش رو مالید و همونطور خوابالو گفت:
_خب منم بیدار میکرد
جیمین صندلی کنار یونگی رو بیرون کشید و یه تیکه از پیتزا رو برداشت و شروع به خوردن کرد.
برای یونگی این واقعا دیدنی بود که جیمین نیمه هشیار داره سعی میکنه غذا بخوره ‌و هی چشماش روی هم میره ولی بعد از اینکه سرش رو به پایین میاد بیدار میشه و شروع به خوردن میکنه. خنده ای کرد و سری به چپ و راست تکون داد و پیتزا رو از دست جیمین گرفت و بلندش کرد و به سمت اتاقش هولش داد و گفت:
_برو بخواب صبح بیا بخور...... یادت ن ره مسواک بزنی..
جیمین همونطور که به سمت اتاقش شل و وارفته راه میرفت گفت:
_باشه ددی

_________

دو هفته گذشته بود و حالا تهیونگ به آرزوش رسیده بود و هر روز با جونگکوک کلاس داشتن و البته که جیمین از زیرش در میرفت ولی اون با تمامی سختی های بدنسازی داشت سعی میکرد جونگکوک رو از راه بدر کنه.
امروز هم با جونگکوک کلاس داشتن و روزی دو ساعت با ورود جونگکوک به خونه سریع از روی مبل پرید و همراهش به اتاق بزرگه رفت و تا شروع به ورزش کنن.
جونگکوک همونطور که ساکش رو توی رختکن کوچولویی که کنار حموم بود مینداخت گفت:
_سریع گرم کنین تا بیام
و شروع به عوض کردن لباساش کرد. وقتی لباساش رو عوض کرد از رختکن بیرون اومد و با ندیدن جیمین گفت:
_جیمین کجاست؟؟
تهیونگ خنده ضایعی کرد و خجالت زده از دست جیمین که هی به بهونه های مختلف از زیر کلاس ها در میرفت گفت:
_آمممم چیز امرو....
جونگکوک بدون اینکه بزاره تهیونگ حرفش رو ادامه بده متوجه قضیه شد و تهدید وار گفت:
_بیین تهیونگ به جیمین میگی که از فردا کلاس ها رو شرکت میکنه وگرنه به آقای پارک میگم
تهیونگ بله ای گفت و بعد از گرم کردن شدوع به ورزش کردن. چهل دقیقه ای از کلاسشون گذشته بود جونگکوک یه استراحت سه دقیقه ای به تهیونگ داد تا آب بخوره. تهیونگ داشت از خستگی میمرد ولی مگه میتونست چیزی هم به جونگکوک بگه.
_تهیونگ استراحتت تموم شد زود بیا اینجا
تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک با قیافه درهمی زیرلب شروع کرد به غر زدن:
_بزار خبر مرگم یذره استراحت کنم لعنتی از اون ساعت داشتم اسکات میز....
_چی میگی پیش خودت؟؟ زود باش بجنب بیا اینجا ببینم
تهیونگ لبخندی از روی بدبختی زد و گفت:
_آ... هی. هیچی اومدم
تهیونگ سریع خودش رو به جونگکوک دست به سینه که کنار یکی از دستگاه ها ایستاده بود رسوند همین که رسید جونگکوک بی مقدمه گفت:
_روش به پشت دراز بکش

.
.
.
.

درود🦊👋🏻
چطورین بچه ها
امیدوارم حالتون خوب باشه و مرسی که میپرسین منم خوبم اینم پارت جدید دارم سعی میکنم به سندروم گشادیم غلبه کنم و هفته ای یه پارت بزارم
ووت کامنت فالو
ببینم شما هم مثل من حوصلتون داره به فاک میره یا فقط منم😐
بدرود😁👋🏻

Give Me Freedom༄Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang