یک هفته از اون روزی که اون کوچولو بهش گفته بود که میاد باشگاه میگذشت و اون اصلا پاشو اون جا نگذاشته بود.
زنگ که خورد از توی اتاقش بیرون اومد و به سمت سالن رفت تا کلاسشو که از قضا با کلاس تهیونگ داشت شروع کنه.
حیاط رو داشت میگذروند تا به سالن بره که دیدش.... همون کیوتکی که دلش رو برده بود و این یه هفته باعث شده بود عقل از سرش بپره و باعث شده بود که توی احساساتش گیج و منگ بشه.
به طرفش پا تند کرد. با رسیدن به نزدیکیش صداش زد:
_کیم تهیونگ
تهیونگ با تعجب سرش رو به طرف جونگکوک چرخوند. صدایی از تعجب از گلوش خارج شد:
_اوه آقای جئون
_همراهم بیا کارت دارم.......
و بعد بلند رو به بقیه گفت:
_نرمشارو انجام بدین و مایو هاتونو بپوشین..... امروز تمرینات شنا داریم.
تهیونگ از شنیدن شنا با شیطنت ابرویی بالا انداخت. واضحاً چیز های خوبی توی مغزش تاب نمیخورد. و معلومه که نمیخورد کی میتونست اون عضله ها رو ببینه و هیز بازی در نیاره؟!
پشت سر جئون راه افتاد تا به یه مکان خلوت و درست برسن.
_خب...
با تعجب به پشت معلم ورزشش نگاه کرد. منظورش رو از خب نمیفهمید:
_خب؟
جونگکوک کاملا به طرفش چرخید و سعی کرد با آرامش حرفاشو بزنه:
_کیم تهیونگ من مسخره توام
نمیدونست چرا یکدفعه لحنش دلخور و عصبانی شده بود.
چشمای تهیونگ پر شده بود از تعجب. لبش رو توی دهنش کشید:
_چرا همچین حرفی میزنید آقای جئون
همونطور که دستشو تکون میداد گفت:
_تو اون روز چی گفتی؟؟..... قرار بود چیکار کنی؟؟
کمی فکر کرد. با بیاد آوردنش آهانی از دهنش خارج شد و با حالت شرمندگی گفت:
_ببخشید آقای جئون مشکلی پیش اومد نشد که بیام و فکر نکنم که بتونم بیام
اخمی روی صورت جونگکوک هویدا شد:
_چرا؟
_به دلیل اونا
و بعد با انگشت اشارش بادیگاردایی که حدودا دو متر اون طرف تر ایستاده بودن رو نشون داد.
جونگکوک به بادیگارد ها نگاه کرد و پیش خودش گفت:
•یعنی چی؟؟؟..... باید یه راهی پیدا کنم•
دست به سینه قدمی به سمت تهیونگ برداشت و تیز به چشماش خیره شد:
_تهیونگ
تهیونگ نگاهش رو از چشمای جئون به گلوش داد. زیر تیغ نگاهش مثل کره ای شده بود که داشت توی ماهیتابه آب میشد.
جونگکوک چونه تهیونگ رو گرفت و آروم بالا آورد و مجبورش کرد به چشماش نگاه کنه. با پوزخندی که به لب داشت گفت:
_تهیونگا.... نمیخوای مسئولیت کارتو قبول کنی؟!
چشماش از تعجب گرد شد و به تته پته افتاده بود و صداش تحلیل میرفت:
_م.مس.مسئو...
دهنش خشک شد. حتی نمیتونست اون کلمه رو تلفظ کنه چون به شدت ازش میترسید از اینکه بهش مسئولیتی بسپرن و این ریشه در بچگی هاش داشت
با ترس گفت:
_مسئولیت؟؟؟....... چه کاری.... مگه چیکار کردم؟؟
جونگ کوک لبخند موزیانه ای زد تهیونگ با دیدن لبخندش لبش رو توی دهنش کشید و سرش رو چرخوند. جونگکوک گفت:
_مسئولیت اینکه من رو علاف خودت کردی....... بیبی
تهیونگ با شنیدن کلمه آخر حرف های جونگکوک با شدت سرشو چرخوند کاملا ترسش رو نسبت به کلمه مسئولیت از یاد برده بود. با تعجب نگاش کرد:
_الان چی گفتی؟؟؟
_چرا؟ مگه چی گفتم بیبی
تهیونگ وقتی آوای اون کلمه برای بار دوم به پرده گوشش خورد به همراه لرزیدن پرده گوشش و به هم خوردن استخوان های گوشش بدنش و از همه مهم تر قلبش هم لرزید و یه تپش از جا انداخت.
سعی میکرد به هر بدبختی هم که شده جلوی لبخند احمقانه ای که میخواست به لبش بیاد رو بگیره.
برای تشکیل نشدن اون لبخند احمقانه لبش رو گاز گرفت. نگاه جونگکوک به لب پسرک افتاد. آب دهنش رو قورت داد که این از چشم های تهیونگ دور نموند.
تهیونگ لبش رو از چنگ دندون هاش در آورد و با زبون خیسشون کرد و با کمی من من گفت:
_خب.... خب.... آقای جئون من باید با هیونگم حرف بزنم اگه مشکلی نداشت برای کلاس های خصوصی میام پیشتون....
وضعیت داشت برای تهیونگ خفقان آور میشد چرا که میترسید جلوی اون بادیگارد ها بپره روی جونگکوک و قال قضیه رو بکنه. از جونگکوک فاصله گرفت و تعظیمی کرد تا برگرده و اون افکار ملعون و پلید رو از خودش دور کنه که بازوش توی چنگ حصار انگشتای جونگکوک در اومد و صدای جونگکوک توی گوشش طنین انداز شد:
_با این عجله کجا میری بیب...... شمارت رو بده.... میترسم دوباره قالم بزاری
تهیونگ با بدبختی خندید. چرخید به طرفش خواست موبایلش رو که به سمتش گرفته بود بگیره ولی نگاهش جای درستی نرفت.
داشت سرخ میشد ولی باید بگم نه از حیا بلکه از بی حیایی که ممکن بود هر لحظه ازش سر بزنه.
سریع موبایل جونگکوک رو گرفت و شمارش رو وارد کرد و با نام بیبی سیوش کرد و بعد تعظیم هول هولکی کرد و با سریع به حرکت در اومد و به همراه بادیگارداش به سمت سالن رفت.
YOU ARE READING
Give Me Freedom༄
RandomFiction: give me freedom༄ Couple: yoonmin, vkook or kookv, namjin Genre: daddykink, smut, romance, action, comedy ᪥𖦹༄༄༄༄ Yoonmin _ددی توجهی به پسرک جلوش نکرد جیمین لباشو با کیوت ترین حالت ممکن جلو داد و گفت: _ددیییییییییی کفری نفسشو بیرون داد و...