قسمت دوم: بازگشت پیروزمندانه
امگای موطلایی آهی کشید و شروع به ور رفتن با موهاش کرد.
جورج روی صندلی روبروش نشسته بود و با چهره ای جدی مشغول گفتن خزئبلاتی بود که امگا علاقه ای به گوش دادنشون نداشت.آسمون هم کمی ابری و تیره بود و این به حس بدی که داشت دامن میزد. امروز بیش از حد مزخرف شروع شده بود و مزخرف تر داشت پیش میرفت. چرا باید ریخت اون آلفای بدترکیب رو تحمل میکرد؟
تکه موی فری که تا روی پیشونیش اومده بود رو با نوک انگشت اشاره و شستش کمی کشید و رهاش کرد که باعث شد مثل فنر تکون بخوره و سر جاش برگرده.
جورج نگاه مشکوکی به امگا انداخت. چشم های چپ شده ی امگا خیره به تار موی روی پیشونیش بود و طوری ساکت بود که انگار به حرفهاش هیچ اهمیتی نمیده و به لپ باسن چپشه.
این چیز بدی بود چون جورج داشت تمام تلاش خودش رو برای رفع کدورت میکرد. اگه موفق نمیشد امگاش رو برگردونه به مشکل بزرگی برمیخورد.
پس آهی کشید و دوباره شروع به حرف زدن کرد.
_باور کن دچار سوتفاهم شدی. من عشقم رو نسبت به تو از دست ندادم تهیونگ. گوش میدی چی میگم؟امگا اما بی توجه به جورج که با سرعت درحال توجیه کردن خودش بود، توی افکارش غرق شده بود.
افکاری که در صدرشون اون کتاب بود.
تو چند روز گذشته خیلی بهش فکر کرده بود و نمیتونست جواب منطقی ای پیدا کنه.
اینکه کتاب بیش از حد واقعی میزد چیزی غیرقابل انکار بود.تهیونگ حتی میخواست راجع بهش با کسی مشورت کنه اما ترسید از اینکه ممکن بود مسخره اش کنن و بهش بگن که دوباره داره خیالبافی میکنه.
چون اون واقعا همچین آدمی بود.
بیشتر اوقات خیالپردازی میکرد و داستان های فانتزی و تخیلی رو دوست داشت. تفریح مورد علاقه اش این بود که روی چمن ها غلت بخوره و زیر سایه ی درخت کتابهای فانتزی و عاشقانه بخونه. این باعث شده بود توی دید بقیه آدمی جلوه کنه که همیشه توی رویاست؛ و البته که این تصور اشتباهی نبود. وگرنه چرا تهیونگ خیلی راحت باور کرده بود که اون کتاب، یک کتاب پیشگوییه؟اون خیلی راحت باور کرده بود که درست وسط یه داستان فانتزی و عاشقانه گیر کرده و حالا نمیدونست که چه کاری میتونه انجام بده تا خودش رو قهرمان داستان بکنه.
امگای درونش هم یه گوشه کز کرده بود و بی توجه بهش خرخر میکرد.
معمولا همیشه همینجوری بود. برعکس تهیونگ که پر جنبش و جوش بود و رسما قاطی باقالیا بود، گرگ حناییش تو آروم ترین حالت ممکن روزگارش رو سپری میکرد. به هرحال تهیونگ ازش انتظاری هم نداشت.._تهیونگ گوش میدی چی میگم؟
امگا هوفی کشید و چشمهاش رو چرخوند.
_اصلا برام مهم نیست که چرا اونجا بودی و داشتین چه غلطی میکردین. حرفهات هم با عقل جور درنمیاد یعنی چی که هم منو دوست داری هم ساموئل رو؟ سرت به تنت زیادی کرده؟ همه چی بین ما تمومه جورج پتینسون!
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...