قسمت سی و هفتم: درخت نارنگی
ساموئل عاشق جلب توجه بود. البته اینطور نبود که از بچگی کمبود یا چیزی داشته باشه، اما اون بهش عادت کرده بود. امگا زیبا بود و خودش هم این رو میدونست. شکی هم بهش نداشت، تا زمانی که جونگکوک تصمیم گرفت بین اون و تهیونگی که هیچ برتریای نسبت بهش نداشت، تهیونگ رو انتخاب کنه.
همهچیز برای ساموئل برنامهریزی شده بود. اون آلفا از اول توی سرنوشتش بود و حالا که از چنگش دراومده بود، پسر نمیتونست این احساس شکست رو از خودش دور کنه. شاید خودش هم متوجه نبود اما حالا که برای بدست آوردن آلفای رهبر حریص شده بود، فقط و فقط برای زمین زدن تهیونگ و دیدن چهرهی شکست خوردهش بود.اون از هیچ فرصتی نمیگذشت و حالا که اولین مهمونی رقص اون سال توی قصر برگذار شده بود، کمی بیش از حد برای توی چشم بودن تلاش کرده بود.
موهای قرمزش که تا زیر گوشش میرسید، به عقب شونه شده بودن و چندتار از اونها روی پیشونیش بازیگوشی میکردن. جلیغهی مشکی رنگش به خوبی روی پیرهن سفیدش نشسته بود و کمر باریکش رو به رخ بقیه میکشید. و البته که نباید از شلوار تنگ مشکی رنگش که زیر نور لوستر برق میزد به سادگی گذشت. گردنبند سرخش زیر پیرهنش پنهان شده بود و فقط نمایی از زنجیر نقرهای رنگش رو از دکمهی باز پیرهنش نشون میداد. اما در عوضِ اون، گوشواره های نقرهای و بلندش با هر حرکت گردنش به آرومی توی هوا تاب میخوردن و چشمها رو به خودشون خیره میکردن.ساموئل به لبهای سرخش زبونی زد و با نگاه خمار و آبی روشنش، دنبال ردی از جونگکوک گشت و با ندیدنش، مطمئن شد که زودتر از اون توی مهمونی حاضر شده.
هومی کشید و دست آزادش رو به موهاش کشید تا از مرتب بودنشون مطمئن بشه.
زمانی که پیشخدمتی خم شد و سینی نوشیدنی الکل سفید رو بهش تعارف کرد، جامی رو برداشت و لبی تر کرد.
میتونست تعریف هایی که کم و بیش از خودش میشد رو بشنوه. سالن پر از امگاها و آلفاهایی بود که مثل همیشه نمیتونستن از دید زدن ساموئل پارک بگذرن. نیشخندی زد و گوشهی لبش رو گزید. پس اون تهیونگ احمق کجا بود تا چهرهی ضایع شدهش رو نشونش بده؟!هنوز درست و حسابی دور و اطرافش رو نگشته بود که صدای جارچی بلند و حضور کسی رو اعلام کرد:
_عالیجناب پادشاه و جناب کیم وارد میشوند!چشمهای ساموئل چند درجه درشت تر شد و به سرعت گردنش رو به طرف پلهها گردوند. فکر کرد اشتباه شنیده ولی اونها اونجا بودن. ساموئل از این اعتراف متنفر بود اما تهیونگ توی اون کت و شلوار سفید و طلایی میدرخشید و نمیدونست چه اتفاقی افتاده اما تونست جونگکوک رو ببینه که زیر گوش امگا چیزی گفت و این باعث شد که تهیونگ زیرزیرکی شروع به خندیدن کنه.
موقرمز جامش رو بیشتر توی مشتش فشار داد وقتی که دید تهیونگ دستهاش رو دور بازوی جونگکوک حلقه کرده و اونطور باهاش صمیمی بنظر میرسه.
اونجا چهخبر بود؟ پس اون روباه مکار بهش دروغ نگفته بود و حالا واقعاً باهم بودن؟!
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...