قسمت چهل و نهم: معجزه
دوباره دختر به قصر اومده بود و جونگکوک اینبار خودش رو توی اتاق کارش حبس کرد. قبل از اومدن دختر، موج جدیدی از راتش رو پشت سر گذاشته بود و باز هم دستهاش به دادش رسیده بودن. برای همین، الآن تقریباً آروم بود. ولی این دلیل کافیای برای تمرکز کافی داشتن روی نامهها و موتون اداری مختلف نبود.
نامههای اداری باز روی میزش افتاده بودن و نگاه جونگکوک اما به پایهی مبلهای اتاقش خیره بود. امروز احساس بهتری داشت. نمیدونست چرا اما سنگینی روی قفسهی سینهش برداشته شده بود و گرگش در عین بیقراری، آروم تر شده بود. الآن فقط جفتش رو میخواست، رایحهش رو میخواست تا آروم بشه.جونگکوک دلیل این حس سبکی رو نمیدونست اما تهیونگی که از پلههای قصر بالا میرفت تا به اتاق جفتش برسه، این رو میدونست. جورج و مارکوس مثل همیشه سر پستشون ایستاده بودن و به محض دیدن تهیونگ، دست و پاشون رو گم کردن. مارکوس نیم نگاهی به جان انداخت و چیزی زیر لب غرید. جان فرصتی نکرد که جوابش رو بده چون تهیونگ حالا روبروشون ایستاده بود.
_عصر بخیر، جونگکوک کجاست؟نگهبانها تعظیمی کردن. جان بود که جوابش رو داد.
_سرورمون توی اتاق کارشون هستن. و مهمان ایشون توی اتاق خواب. ایشون دستور دادن که کسی از این موضوع مطلع نشه و هیچکس اجازهی ورود به این طبقه رو نداره. اما مطمئناً منظورشون به شما نبود.مارکوس با خوشحالی آه کشید.
_ما حواسمون هست تا کسی وارد راهرو نشه. لطفاً زودتر به اتاق کارشون برین، ما دختر لرد رو در سکوت میفرستیم به عمارتشون؛ به هرحال دیگه زمان رفتنشون رسیده.تهیونگ که مشتاق دیدن جفتش بود، فقط سری تکون داد و بعد از تشکر کوتاهی، از بینشون گذشت.
اونجا بود که حواس حساس شدهی جونگکوک، رایحهی شیرین نارنگی رو احساس کرد. پسر اونقدر ناگهانی از روی صندلیش بلند شد که تقریباً اون رو انداخت. حسش میکرد. گرگش زوزه کشید و جونگکوک احساس کرد که بجای گرگ، یک پاپی درونش داره چون گرگ مشکی رنگ با خوشحالی داشت دور خودش میچرخید.
جونگکوک با قلبی که توی گوشهاش میتپید از پشت میز بیرون اومد و هنوز به وسط اتاق هم نرسیده بود، که در باز و تهیونگ وارد شد.هردو برای لحظهای سرجاشون متوقف شدن و فقط به هم خیره نگاه کردن. نگاه تهیونگ به قامت محکم و بلند مومشکی بند شد و دلش ضعف رفت. رایحهش از همیشه سنگین تر بود و کل اتاق رو پر کرده بود. تهیونگ با استشمامش، احساس کرد که چیزی زیر دلش پیچ خورد.
نگاه جونگکوک اما درگیر گودی زیرچشمهای پسر و صورت لاغر شدهش بود. امگا مثل همیشه آراسته بود اما جونگکوک متوجهی تغییراتش میشد. پسر ضعیف شده بود و مومشکی نمیدونست این رو به سختی سفر ربط بده یا حال بدی که هر روز متوجهش میشد.
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...