pt.25|Chicken sandwiches

3K 665 230
                                    

قسمت بیست و پنجم: ساندویچ‌های مرغ

اتاق توی سکوت شبانگاهی فرو رفته بود؛ نور نقره گون مهتاب به آرومی از پنجره به داخل اتاق سرک کشیده بود و بجز شمع کوچیکی که رو به خاموش شدن بود، تنها روشنایی اتاق رو تشکیل می‌داد. نزدیک به ماه کامل بود و جونگکوک بی قراری گرگش رو برای بیرون اومدن حس می‌کرد اما الان وقتش نبود.
آخرین باری که به گرگش‌ اجازه ی بیرون اومدن داده بود رو بخاطر نداشت، باید یک فکری براش می‌کرد اما الان کار مهم تری داشت.

اون مثل همیشه توی اتاق مطالعه‌ش نشسته بود و کتابی رو ورق می‌زد. شعله‌ی کوچیک شمع، هربار که کتاب ورق می‌خورد می‌لرزید، انگار که از خاموش شدن هراس داشت. مثل جونگکوکی که از ابراز احساسات می‌ترسید و برای همین به کتاب ها پناه برده بود تا بدونه چطور می‌تونه توی این کار بهتر عمل کنه.
صدای زمزمه‌ش به آرومی توی اتاق طنین انداخت:
_اول از همه مهم‌ نیست چه اتفاقی افتاده است؛ همیشه چیزی مانند مهربانی از خودتان نشان دهید.

مومشکی اخمی کرد و همونطور که با دلسردی کتاب رو ورق می‌زد و به صفحه‌ی بعد می‌رفت گفت:
_ولی من همچین چیزی ندارم.

نگاهش رو بین نوشته های مشکی گردوند و دوباره زمزمه کرد:
_مهم‌ نیست که چه غذایی باشد، همیشه از خود رضایت نشان دهید.

جونگکوک پلکی زد و به یاد نگاه های گرسنه‌ی تهیونگ روی خودش افتاد. اون هربار طوری نگاهش می‌کرد که انگار مرغ بریون یا همچین چیزی بود!
جونگکوک از تصور زنده زنده خورده شدن توسط اون نارنگی آدمخوار، لرزی کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
_بی‌خیال..فکر نکنم قصد خوردن منو داشته باشه..

دوباره به کتاب خیره شد و ادامه داد:
_در یک سرگرمی خاص، با اشتیاق همراهی کنید. اهمیت دادن مهم ترین اصل در نشان دادن صمیمیت است. از نشان دادن آن نهراسید.

جونگکوک چند لحظه بین نوشته های کتاب گم شد. واقعا باید این کار ها رو انجام می‌داد؟!
چطور باید این‌کار رو می‌کرد وقتی حتی یکبار هم براش تلاشی نکرده بود؟..

کتاب رو محکم بست که باعث شد شمعی که رو به خاموشی بود، زودتر از موعد خاموش بشه. انگشت شست و اشاره‌ش رو به بالای بینیش فشار داد و چشمهاش رو بست.
_من دارم چیکار می‌کنم؟!

اون برج..واقعاً قرار بود که دوباره توش پا بذاره؟!
احمقانه بود اما اون برای ورود تهیونگ به اونجا هیجان داشت.
تنها نکته ی مثبت قرار فردا حضور امگا بود و فقط همین..

جونگکوک نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو باز کرد. نگاهش رو گردوند تا به ساعت نگاه کنه اما چشمش به کیف آشنایی خورد که روی یکی از مبل های توی اتاق رها شده بود.
مومشکی بلند شد و همونطور که با احتیاط بهش نزدیک می‌شد به یاد آورد که تهیونگ اون روز این کیف رو همراه خودش داشت. یادآوری این موضوع باعث شد ابروهاش رو بالا بندازه.
بعد از اینکه کمی خم شد چند ثانیه به کیف خیره شد و بعد به آرومی دسته‌ش رو لمس کرد.
_باید تا فردا صبر کنی تا به صاحبت برگردی.

𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔Where stories live. Discover now