pt.15|Reason

3K 777 139
                                    

قسمت پانزدهم: دلیل

این شوخی واقعاً تا وقتی بامزه بود که جونگکوک همچنان با فاصله ازش نایستاده بود و محتاط نگاهش نمیکرد.
شرایط کمی معذب کننده شده بود. تهیونگ دیگه بیشتر از این توانایی ریلکس نشون دادن خودش رو نداشت. محض رضای کش کمان دیانا.. کی دوست داشت یه منحرف شناخته بشه؟!

پس تهیونگ لبخند کوتاهی زد و به آرومی از روی مبل بلند شد:
_شاید بنظر برسه دارم دروغ میگم اما من واقعاً قرار نیست کار عجیبی انجام بدم. من همونقدر که تو ذهنتون منحرف شناخته شدم، به همون اندازه هم غرورم رو دوست دارم و قرار نیست خودمو بهتون تحمیل کنم.

جونگکوک تک سرفه ای کرد و بالاخره یقه اش رو از بین دستهاش آزاد کرد.
_خب.. اینکه پوست من صاف و بی نقصه یه حقیقته. و.. بهت حق میدم بابت اون افکارت.

به به.. انگار دوباره ساید جدیدی از آلفا امشب خودنمایی کرده بود. بنظر جونگکوک میتونست به نوبه ی خودش خودشیفته هم باشه.
لبخند مصنوعی بزرگی که تهیونگ زد باعث شد چشمهاش تبدیل به دوتا خط صاف بشن.
_درسته، و این لطف و بخشش شما رو میرسونه سرورم!

جونگکوک سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید، اشاره ی کوتاهی با انگشت اشاره اش به ساعت دیواری قهوه ای با عقربه های طلایی رنگش که روی عدد هشت ایستاده بود کرد.
_دیروقته نارنگی. وقتشه که بری خونه. موندن با یه آلفا اونم تو یه اتاق و توی این ساعت چیز خوبی نیست.

تهیونگ با ابروهای بالا پریده به ساعت نگاه کرد.
_چه زود گذشت..

جونگکوک هم برای تایید حرفش سرش رو تکون داد.
_تقریباً دوازده ساعت از اومدنت گذشته. ولی واقعاً کمتر بنظر میاد..

موطلایی نگاه زیرچشمی ای بهش انداخت. حقیقتاً علاقه ای به برگشت نداشت و اونجور که آلفا گفته بود، انگار اون هم از بودن باهاش لذت برده بود که زمان بنظرش زود گذشت. پس.. چی میشد اگه امشب رو همینجا میموند؟! به هرحال دیگه برای برگشت به خونه دیر شده بود.
خوندن اون کتاب توسط جونگکوک باعث شده بود مرز بینشون تاحدودی شکسته بشه و تهیونگ حالا چیزی برای پنهان کردن نداشت. حتی احساساتش. پس اون حالا آزادی عمل بیشتری داشت.
ای کاش اون هم میتونست مثل مومشکی ذهن بخونه. اونوقت میفهمید چی توی سر آلفای موردعلاقش میگذشت.

وقتی جونگکوک متوجه ی لبهای غنچه شده و نگاه زیر چشمی تهیونگ به خودش شد پلکی زد و پرسید:
_چیه؟!

تهیونگ دوبار پلک زد و همونطور که سعی میکرد تاثیرگذار ترین و مظلوم ترین نگاهش رو به نمایش بذاره گفت:
_واقعاً.. باید برم سرورم؟!

جونگکوک با ابرو های بالا پریده نفس عمیقی کشید و در حالیکه به پشت سرش دست میکشید نگاهش رو از اون چشمهای درشت و مظلوم برداشت.
_این یه سوال خطرناکه تهیونگ!

𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔Where stories live. Discover now