قسمت یازدهم: من نابغه ام!
نفس تهیونگ تو سینه اش حبس شده بود و با چشمهای درشت و عنبیه های لرزون به صورت خنثی و متفکر آلفا خیره نگاه میکرد.
فکر میکرد جونگکوک قراره ازش سوالهای زیادی بپرسه یا بخواد کتاب رو ببینه، و تهیونگ نمیدونست چجوری باید درمورد داستان براش حرف بزنه.
درواقع الان که فکر میکرد نباید چیزی از کتاب به زبون می آورد چون همچنان آینده نامعلوم و مبهم بود.
اما حرفی بود که دیگه زده بود و نمیتونست زمان رو به عقب برگردونه..
پس به لبهای خشک شده از استرسش زبونی کشید و زمزمه کرد:
_جونگکوک..وقتی چشمهای آلفا روی چهره اش متمرکز شد ادامه داد:
_بهم اعتماد داری؟پشت جونگکوک یخ کرد. بعد از مدتها تنهایی و دوری از بقیه، زیادی زود بود که به کسی اعتماد کنه اما جونگکوک حس میکرد این امگا با موهای طلایی/پرتقالی رنگش زیادی برای فریب دادنش ساده و یک رنگه.
شاید همین دلیلی بود که به نگهبان ها دستور نمیداد به جرم صدا کردن اسم پادشاه به سیاه چال قصر ببرنش و اونجا زندانیش کنن.
نه.. اون نارنگی شیرین توانایی موندن توی اون دخمه رو نداشت و جونگکوک دوست نداشت امگا رو تو اون مکان تصور کنه.
و البته که نمیدونست بیشتر از تهیونگ، باید نگران نگهبان های بدبختی باشه که قرار بود حواسشون به اون امگای خانمان سوز باشه.نگاه منتظر تهیونگ باعث شد بالاخره سکوتش رو بشکنه.
_من هیچ دروغی از حرفهات حس نکردم، با اینکه کاملاً مسخره بنظر میرسن! با اینحال...مکث کوتاهی کرد و در حالیکه نگاهش رو به طرح پروانه ی طلایی رنگ گلدوزی شده ی گوشه ی پیرهن تهیونگ داده بود، زمزمه کرد:
_من توی اون داستان.. خوشحال بودم؟بزاق تهیونگ توی گلوش پرید و باعث شد به سرفه بیوفته.
حالا چی باید بهش میگفت؟
که توی اون داستان تعادل روانی خودش رو از دست داده بود و معشوقش رو به قتل رسونده بود؟
نه.. مسلماً این چیزی نبود که تهیونگ بخواد بهش بگه..
اون آینده به هرحال ازش جلوگیری شده بود و تهیونگ قرار بود کاری کنه مومشکی بخنده، تا وقتی که پیر میشه دوتا خط لبخند عمیق روی صورتش بجا بمونه!جونگکوک وقتی طولانی شدن سکوت تهیونگ رو دید، لبخند کوچیکی زد که باعث شد تهیونگ حس کنه یکی زیر قلبش آتیش روشن کرده.
قورباغه ها دیگه توی دلش قور قور نمیکردن و امگاش با ناراحتی خرناس میکشید.
اما کاری از دست تهیونگ برنمی اومد. چون نمیخواست دیگه دروغی بینشون وجود داشته باشه؛ پس تنها میتونست سکوت کنه._حدس میزنم که خوشحال نبودم.
مو مشکی بالاخره سرش رو بالا آورد و در ادامه حرفش گفت:
_خیلی خب؛ من نامزدیت رو لغو میکنم تهیونگ اما در عوضش باید اون کتاب رو برام بیاری تا ببینمش.
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...