اگه از جونگکوک بپرسین که «چهزمانی از نگاه کردن به جفتش خسته میشه؟» اول از همه یک نگاه عجیب غریبی بهتون میاندازه و بعدش با تای ابرویی که بالا رفته میگه:"معلومه که هیچوقت! وقتم رو با پرسیدن سوالهای بیخود نگیر."
جونگکوک همیشه از نگاه کردن به همسرش لذت میبرد؛ چه زمانیکه توی اتاق کارشون، پشت میزش مینشست و با دقت عریضهها رو میخوند، چه زمانیکه با لئو بازی میکرد و نقاشی میکشید، چهزمانی که مثل الآن توی زمینِ تمرین با مارکوس تمرین شمشیرزنی میکرد و با هر چرخش، عطر شیرین نارنگیش رو به مشام آلفای شیفتهای که کنار زمین نشسته و به حرکات ظریف و زیبای جفتش خیره شده بود میرسوند.
لئویی که کنارش نشسته و لیوان بزرگ آب پرتقالش رو دو دستی نگهداشته بود، آهی کشید و با حسرت واضحی گفت:
_کاش تهیونگ با تو ازدواج نکرده بود. اونوقت خودم باهاش ازدواج میکردم.کمی طول کشید تا جونگکوک حرف برادر کوچکترش رو درک کنه و با چشمهای درشت شده به سمتش برگرده.
_الآن چی شنیدم؟هوسوکی که پشت سرشون ایستاده بود سعی کرد جلوی خندیدنش رو بگیره اما چندان موفق نبود. درنهایت صدای خندهی آرومش به گوش جونگکوک رسید و باعث شد که چشمغرهای از پادشاهش دریافت کنه.
لئوی نه ساله شونههاش رو بالا انداخت و همونطور که از آب پرتقالش میخورد، نگاهش رو از حرکات ماهرانهی جفت برادرش نگرفت.
_اون خوشگله، مهربونه، تازه توی همهچیز هم کارش خوبه. اینجا همه عاشق تهیونگ هستن. مثلاً نگهبان لی رو ببین، مطمئنم داره به این فکر میکنه که کاش تهیونگ جفت پادشاهش نبود.جونگکوک با اخمهایی که تا دماغش پایین اومده بود، به سمت سربازی که لئو بهش اشاره کرده بود برگشت و زمانیکه نگاه محو شدهش روی تهیونگ رو دید، لبهاش رو رویهم فشار داد.
_اون سرباز امروز قراره اصطبل رو تمیز کنه هوسوک.هوسوک پلکی زد و نیمنگاهی به سرباز بیچاره انداخت. با اینحال مخالفت رو جایز ندید.
_چشم سرورممومشکی سرش رو با رضایت تکون داد و دوباره به سرباز زل زد. خیلی دلش میخواست افکار توی سرش رو بخونه اما مدتی میشد که نفرینش مثل قبل قوی نبود و فقط هرازگاهی میتونست ازش استفاده کنه. نفرینش داشت نفسهای آخرش رو میکشید و جونگکوک اولش نمیدونست که باید خوشحال باشه یا ناراحت؛ چون از طرفی گاهی هم به نفعش هم بود. اما به هرحال توی این مدت به نبودمش عادت کرده بود.
_چرا داری با نگاهت اون نگهبان بیچاره رو میسوزونی؟
صدای تهیونگی که بهشون نزدیک میشد، توجهش رو به خودش جلب کرد.امگا موهای فر و بلندش رو با کش کوچکی پشت سرش بسته بود تا جلوی دیدش رو نگیره و همین باعث میشد چهرهی زیباش بیشتر از قبل توی دید باشه. هیکلش که توی این سه سال و نیم به لطف شمشیرزنیهای مداوم و ورزش، ورزیده تر از قبل شده بود، زیر پیرهن حریر زرشکی رنگش سایه میزد. جوری که اگه توی زاویهی مناسبی میایستاد، میتونستی به راحتی انحناهای بدنش رو ببینی. حقیقتاً این لباس موردعلاقهی جونگکوک بود اما برای الآن، کمی احساس ناراحتی میکرد. امگای زیباش زیادی تو چشم بود و جونگکوک اینجا آماده بود تا چشم کسانی که زیادی بهش خیره میشدن رو از کاسه دربیاره. و نه جونگکوک شوخی نمیکرد، به هرحال اون پادشاه بود و در آوردن حدقهی چشم، فقط در حد دادن دستور ازش انرژی میگرفت. چون اون قرار نبود با دستهای خودش اینکار رو بکنه.
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...