قسمت هشتم: نفرین
پادشاه با چشمهایی سرد و سخت به پسرش که روی زمین افتاده بود و با چشمهای لرزون بهش زل زده بود نگاه کرد.
قبل از اینکه از اتاقِ برجی که پسرش رو تقریبا به اونجا تبعید کرده بود خارج بشه، آخرین کلماتش رو مثل یه خنجرِ کُند روی قلب پسرک هشت ساله کشید. ممتد و درد آور...
_این توانایی تو یه نفرینه. نفرینی که فقط درد رو با خودش میاره؛ هم برای خودت و هم برای اطرافیانت! لطفا ازم نخواه از تصمیمم صرف نظر کنم جونگکوک.بعد از اون بی توجه به دستهای مشت شده و بدن لرزون پسرک از اتاق خارج شد و در رو بهم کوبید.
اشک های جونگکوک روی مشت لرزونش سقوط میکردن و اونقدر لبش رو محکم گزیده بود باعث شده بود که پاره بشه و به خون بیوفته. اینو از مزه ی آهن روی زبونش فهمید اما براش مهم نبود. تا وقتی که زورش به کسی جز خودش نمیرسید مهم نبود..
از لای پلک های خیسش نگاهش رو به اقامتگاه جدیدش داد.
اتاقک تاریک و کوچیکی که بالای برج بود.
مشخص بود به خوبی آراسته شده اما این چیزی از ماهیت اصلی اون، که زندانی برای محبوس کردنش بود کم نمیکرد.
جونگکوک میدونست که دیگه نمیتونست از اونجا خارج بشه. اون تقریبا تا ابد اونجا زندانی شده بود. درک و هضم این موضوع برای یه بچه ی هشت ساله به شدت سخت بود و جونگکوک حاضر بود هرکاری بکنه تا از اونجا بیرون بره. اونجا رو دوست نداشت.. نمور بود و تاریک، و باعث میشد توی سینه اش احساس سنگینی کنه.وقتی نگاهش به گلدون شیشه ای روی میز برخورد کرد، چند ثانیه بهش خیره شد.
بلاخره لب پاره اش رو از زیر فشار دندون هاش آزاد کرد و زمزمه ی لطیف و بچگانه ای فضای تاریک اتاق رو پر کرد.
_اگه کور بشم چی؟ اونوقت پدر دوباره باهام مهربون میشه؟ میذاره بیام بیرون؟پلک طولانی ای زد که باعث شد قطرات اشک باقی مونده از حصار چشمهاش آزاد بشن و آزادانه روی گونه های پر و سفیدش سر بخورن.
پاهای لرزونش رو جمع کرد و به آرومی بلند شد.
لحظه ای سرگیجه گرفت و باعث شد کمی تلو تلو بخوره.
یادش اومد از دیروز که بهش گفته بودن قراره جای جدیدی اقامت کنه چیزی نخورده بود و ترس عجیبی داشت. ترسی که بی معنی به سراغش نیومده بود..بینیش رو بالا کشید و چند بار پلک زد.
وقتی دیدش واضح شد قدمهاش رو به طرف میز برداشت.
گلدون شیشه ای زیر نوری که از پنجره میتابید برق میزد.
شاهزاده بی توجه به رز های سرخی که توی گلدون بود اون رو برداشت و محکم به زمین کوبید.تکه شیشه ای به طرف صورتش پرتاب شد و گونه اش رو خراش سطحی ای داد.
پسرک آخی گفت و لبشو گزید.
روی زمین زانو زد و با نگاهی که از اشک های تازه اش تار شده بود زمزمه کرد:
_این که چیزی نیست، قراره درد بیشتری بکشی.. ترسو نباش!
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...