قسمت سوم: نارنگی
یه نکته ای رو بگم
یه بخشهایی هست که بین این دو علامت "" قرار میگیرن.
اینها معمولا افکاری هستن که تو ذهن کرکتر ها میگذره.
گیج نشین♡∘₊✧──────✧₊∘
وقتی که موطلایی در حال سوار شدن توی کالسکه ی نقره ای رنگش بود، صدای مزاحم جورج رو از پشت سرش شنید.
_تهیونگ منم همراهت میام!
شونه های امگا از شنیدن صداش جمع شد. اون اینجا چیکار میکرد؟ مگه نباید الان همراه ساموئل تو راه قصر میبود؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خشمش رو کنترل کنه.
با لبخندی که مصنوعی بودش از صد فرسخی معلوم بود روی پاشنه چرخید و از بین دندون های به هم چسبیده اش گفت:
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟آلفا نوچی کشید و جلوتر از تهیونگ سوار کالسکه شد.
موطلایی پاکوبان از کالسکه بالا رفت و با شدت روی صندلی نشست. به محض بسته شدن در توسط خدمه، کالسکه شروع به حرکت کرد.
تهیونگ دستهاش رو مشت کرد و دندونهاش رو روی هم سابید.
_توضیحی برای این کارت داری؟ فکر کنم واضح گفتم که باید با ساموئل بیای!جورج به پشتی صندلیش تکیه داد و دستش رو طوری که انگار میخواد یه پشه رو از خودش، برونه توی هوا تکون داد.
_اون نگران بود که دیده شدنمون با همدیگه ممکنه باعث ایجاد شایعه بشه و ما اذیت بشیم. ببین چه دوست خوبی رو از دست دادی؟ اون خیلی نگرانته..پلک چپ تهیونگ پرید.
پوزخندی زد و با صدایی که از خشم دورگه شده بود گفت:
_اره چون خیلی نگرانم بوده آلفامو اغوا کرده و الانم چون خیلی نگرانم بوده تو رو فرستاده همراه من.. و توی احمق هم مثل یه سگ بدبخت همراه من اومدی؟آلفا که بهش برخورده بود انگشت اشاره اش رو بالا آورد و هیسی کشید.
_بهت هیچی نمیگم چون جزو خانواده ی کیمی.. وگرنه تابحال کاری میکردم تا چیزی جز ناله از دهنت در نیاد امگا!اخم تهیونگ در آنی محو شد. لبخند کوچیکی زد که در تضاد با چشمهای سرخ شده از خشمش بود و به سمت آلفا متمایل شد.
اون تا کی قرار بود خط قرمز هاشو رد کنه و تهیونگ رو بیشتر و بیشتر از خودش ناامید کنه؟
هر زمان که فکر میکرد بیشتر از این نمیتونه از جورج متنفر بشه، آلفا حرکت تازه ای میزد که باعث میشد امگا بیشتر و بیشتر ازش منزجر بشه و به حال خودش تاسف بخوره.چشمهای تهیونگ به رنگ طلایی در اومده بودن و این زنگ خطر رو برای آلفا روشن کرده بود. چشمهای طلاییِ امگا، متعلق به گرگش بود.. همون گرگی که برخلاف تهیونگ از همون اول ازش متنفر بود. یکبار باهاش ملاقات داشت و همون یکبار فهمیده بود گرگ حنایی رنگ اصلا از گرگ خاکستری خودش خوشش نمیاد و عمدا ازش دوری میکنه.
مو طلایی دستش رو نوازش وار روی گونه اش کشید و تو چند سانتی متری صورتش زمزمه کرد:
_الان چی گفتی؟ دوست داری درمورد گندایی که زدی به پدر عزیزت اطلاع بدم؟ اونوقت کی چیزی جز ناله از دهنش بیرون نمیاد؟ من یا تو؟!
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...