قسمت پنجاه: جفت من(قسمت پایانی)
~چهار ماه و هشت روز بعد~
_کیم تهیونگ جفت منه.انگار همین دیروز بود که جونگکوک با صدایی رسا توی سالن تجمعات قصر، این جمله رو گفته بود. تهیونگ به یاد داشت که اون روز چقدر با استرس وارد سالن شد و چشمهای خیرهی زیادی رو روی خودش تحمل کرد. اما اون درست مثل آلفاش، محکم و غیرقابل نفوذ بنظر میرسید. حتی زمانی که از جلوی ردیف وزرای ارشد رد میشد و میتونست نگاه تیز و کنجکاوشون رو روی خودش احساس کنه. با اینحال، اون فقط به جونگکوکی که روی صندلی مخصوصش نشسته بود نگاه کرد؛ بهش نزدیک شد و بعد از اون با اشارهی دست پسر، صندلی کنارش که کمی کوچکتر و ساده تر از صندلی پادشاه و جایگاه لونا بود رو اشغال کرد.
و این آغاز بحث و همهمههای بعدی شد. عدهای با سپردن جایگاه لونا به کیم تهیونگِ پردردسر موافق نبودن؛ اما بیش از نیمی از افراد حاضر، با امگای خانوادهی قدرتمند کیم موافق بودن. اون روز جونگکوک تمام اعتراضها رو با یک سخنرانی کوتاه خاموش کرد.
_انتخاب لونا سخت و حساسه، و این چیزیه که تشخیصش فقط به عهدهی آلفای رهبره. با اینحال مقامات فقط میتونن درمورد موقعیت اجتماعی منتخب بحث داشته باشن که اونهم، همهی شما به خوبی میدونید کیمها همیشه نقش مثبت و مؤثری توی حکومت ما داشتن.جونگکوک دستش رو به سمت تهیونگ برد و به آرومی انگشتهاشون رو به همدیگه گره زد. با اینحال همچنان نگاهش رو به جلو بود.
_کیم تهیونگ شایستگی جایگاهش رو داره و من به عنوان آلفای رهبر شما، این رو تایید میکنم. پس ازتون میخوام به آلفاتون اعتماد و با لونای جدید به خوبی رفتار کنین.تهیونگ هنوز به یاد داشت که چطور احساساتی شده بود، زمانیکه همهی افراد حاضر رو بهشون تعظیم کردن و یکصدا حرف پادشاهشون رو پذیرفتن.
مادرش رو دید که اشکهاش رو با دستمال پارچهایش پاک میکرد و بهش لبخند میزد. پدر جورج، دوک پتینسون رو هم دید که با چهرهای عبوس کناری ایستاده بود و بهش نگاه نمیکرد. احتمالاً مرد هنوز احساس میکرد که تهیونگ همه چیز رو خراب و پسرش رو رها کرده.
صادقانه، تهیونگ دیگه اهمیتی بهش نمیداد. نه اون روز، و نه حالا که کمتر از یک ساعت دیگه باید روبروی کاهن اعظم میایستاد و سوگند وفاداری به آلفاش رو میخورد.تهیونگ سراسر هیجان بود. دستهاش میلرزید و با اینحال، لبخند لبهاش رو ترک نمیکرد. آرایشگر مشغول مرتب کردن تاج گلهای نقرهای رنگ بین موهاش بود و دستیارش هم لباس امروزش رو از کاورش خارج میکرد. لباسش یک کت صدفی، پیرهن سفید با نگینهای نقرهای روی قسمت سینه و آستین، و شلوار همرنگ کتش بود. یانگهی و مادرش خیلی توی انتخاب لباسش حساسیت به خرج داده بودن.
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...