سلام خانومیا، از اونجایی که دل خودم و عدهای از ریدرها برای نارنگی تنگ شده بود، تصمیم گرفتم دوتا ساید استوری از زمان برگشت تهیونگ از جزیره بنویسم. این دوتا ساید بخشی از اتفاقات قبل از فلش فوروارد پارت آخر رو روایت میکنه، امیدوارم از خوندنش لذت ببرین و بخشی از سوالات ذهنیتون درمورد یکسری اتفاقات پارت آخر رفع بشه.💋
...دیدن چهرهای جفت آینده و نیمهی دیگهی خودش به محض باز کردن چشمهاش، هنوز براش عادی نشده بود. تقصیری هم نداشت، هنوز مدت زیادی از برگشتش نگذشته بود که مادرش اون رو به قصر فرستاده و ازش خواسته بود که مدتی رو اونجا بمونه تا حالش بهتر بشه؛ و البته که جونگکوک از این پیشنهاد استقبال کرده بود. پادشاه برای اولین بار بود که دو هفتهی متوالی، هر شب رو توی اتاقش و روی تخت دستنخوردهاش میخوابید؛ البته نه تنها. امگای شیرینش اونجا بود که خودش رو توی بغلش جا بده و درحالیکه براش از روزش صحبت میکنه، کمکم انرژیش ته بکشه و به خواب فرو بره. منظرهی دوست داشتنی شبهای جونگکوک، دیدن چهرهی امگای خوابرفتهاش بود درحالیکه سرش رو روی بازوش گذاشته و از لای لبهای نیمهبازش به آرومی نفس میکشه.
شاید برای همین بود که معمولاً تهیونگ زودتر بیدار میشد و انقدر روی سینهی پسر تکون میخورد و با کشیدن موهاش به گردن و ترقوههاش باعث قلقلکش میشد تا بالاخره آلفای خوابالودش رو بیدار کنه.
_همیشه همینقدر میخوابیدی؟ کمکم دارم نگران میشم.
امگای نارنگی بود که با نگرانی زیر لب زمزمه کرد و خودش رو بالا کشید تا اینبار بوسههای ریزی روی چونه و فک جفتش بنشونه.البته که جونگکوک بیدار بود. هر صبح کارش این بود که تظاهر به خوابیدن کنه تا بوسهها و نوازش بیشتری از امگاش دریافت کنه. صادقانه، کی حاضر بود با بیدار شدن چنین چیزهایی رو از دست بده؟
_رات آلفا که هفتهی پیش تموم شده، پس مشکل چیه؟ چرا انقدر خستهست؟
زمزمهی دیگهی پسر که به گوش جونگکوک رسید، به سختی جلوی خودش رو برای گزیدن گونههای نرم و پر امگا گرفت و به بازی حرفهایش ادامه داد. تهیونگ همونطور که روی سینهی مومشکی ولو بود، خودش رو بالاتر کشید و به چشمهای بستهاش خیره شد.
_نکنه آلفا ازم سیر نشده؟ من که بهت گفتم ناتم کن جونگکوک خودت انجامش ندادی گفتی دردت میاد!سرفهای که ناگهانی از گلوی آلفای شوکه بیرون پرید باعث شد که ابروهای تهیونگ بالا برن و سنگینی وزنش رو از روی سینهاش برداره.
_چیشد یهو؟جونگکوک دستی به صورتش کشید و سعی کرد بزاقی که بهخاطر حرف غافلگیرانهی جفتش توی گلوش پریده بود رو به درستی قورت بده و نفس عمیقی بکشه.
_هیچی... صبح بخیر ریکو.
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...