قسمت بیست و هفتم: من بهترم!
_اون لیوان لعنتی که بهم دادی
جونگکوک سکسکه ای کرد و بعد از اینکه با سستی پلک زد، ادامه داد:
_شربت نبود..نه؟!تهیونگ لیوان خالی رو روی میز گذاشت و شونه هاش رو بالا انداخت.
_نمیدونم راجع به چی حرف میزنیجونگکوک زیر لب فحشی داد و با دستهایی که حس زیادی توی خودشون نداشتن، به سختی دو دکمه ی دیگه از پیراهنش رو هم باز کرد.
تهیونگ با رها کرد لیوان روی میز، به سمت آلفایی که حسابی مست شده بود رفت و با نشستن کنارش نیشخندی زد.
_پس وقتی مستی بد دهن میشی.. کیوتجونگکوک پلک خماری زد و به سمتش برگشت. گونه های تب دارش و چتری های مشکیش که روی پیشونیش ریخته بودن ازش سوژه ی خوبی برای تماشا شدن توسط چشمهای تشنه ی تهیونگ ساخته بودن.
موطلایی آرنج راستش رو به پشتی مبل تکیه داد و با ستون کردن کف دستش زیر چونش، دست دیگه اشو بالا برد و تکه ای از موهای جونگکوک رو که بنظر میاومد با ریخته شدن روی چشمش اذیتش میکنه، با انگشت اشاره کنار زد.
_الان درست شبیه یه منحرف بدبخت بنظر میام ولی باید بهت بگم من خیلی عجولم و اینکه تا الان برات صبر کردم واقعاً برای خودمم عجیب بوده. حتی جورج هم بعد از سه روز تلاش، روز چهارم روی تختم بود.جونگکوک اخمی کرد و سرش رو عقب کشید تا از دست تهیونگ دورش کنه.
_اون جورج حرومی رو..با من مقایسه نکن.
جونگکوک با مکث و به سختی این رو گفت و به نگاه پر اخمش ادامه داد.تهیونگ با دیدن حالت دوست داشتنی صورتش، لبهاش رو با حرص شیرینی گزید و بی توجه به مقاومتش، گونهی نرمش رو بین انگشتهاش گرفت و کمی کشید.
_تو خیلی بامزه ای. این برای قلبم خوب نیست کوچولو!_کو-کوچولو؟!
جونگکوک به سختی تکرار کرد و کمی طول کشید تا مغز نیمه هوشیارش تحلیلش کنه. حتی توی همون حالت هم احساس کرد که غرورش خش برداشت.
چطور از جورج و مهارتش توی تخت صحبت میکرد و به جونگکوک میگفت کوچولو؟!
البته که تهیونگ چیزی از مهارت جورج توی تخت نگفته بود اما کی میتونست به جونگکوک مست این رو ثابت کنه؟..مومشکی مچ دست تهیونگ رو گرفت و با خم شدن به سمتش، روش سایه انداخت.
_انگار یکی اینجا دچار سوتفاهم شدهتهیونگ با هیجان و کنجکاوی خودش رو بیشتر روی مبل پایین کشید و ابروهاش رو بالا انداخت.
_چه سوتفاهمی کوچولو؟!_تویِ..
حتی توی اون حالت هم جونگکوک میتونست با دیدن چشمهای براق موطلایی بفهمه که درحال بازی کردن باهاشه و به قطع ازش لذت هم میبره. رایحهی شیرین نارنگی ای که زیر بینیش میزد این رو بهش ثابت میکرد._منِ؟
تهیونگ با شیطنت تکرار کرد و همزمان که لیسی به لب خودش میزد، نگاهش رو به سمت لبهای قلمی و مرطوب آلفا منعطف کرد.
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...