قسمت چهل و یکم: اسمم رو بگو
صدای زمزمهی نامفهومی که میشنید دستش رو گرفته بود و داشت آروم آروم به سمت دنیای بیداری هدایتش میکرد. اخمی روی پیشونی موطلایی نشست و زیر لب شروع به نق زدن کرد. به هیچوجه علاقهای به بیدار شدن نداشت.
جونگکوک به محض شنیدن صداهای ریز از سمت تخت، ساکت شد و با حرکت سرش، جان رو مرخص کرد. وقتی که در رو بست و به سمت تخت برگشت، تهیونگ رو دید که سرش رو توی بالشتش فرو کرده و با دست دیگهش بهش چنگ زده، انگار که سعی داشت بیشتر رایحهی جونگکوک رو از روی بالشت احساس کنه و این باعث شد که لبخند شیفتهای روی لبهای آلفا بشینه.به سمتش قدم برداشت و گوشهی تخت نشست. چند دقیقهای میشد که بیدار شده بود و لباسهاش رو با پیرهن آزاد کرمی و سادهی بدون دکمه، و شلوار نخی راحتی عوض کرده بود. توی قصر نمیتونست که از اینجور لباسها بپوشه و این جونگکوکِ فراری از لباسهای سنگین و رسمی رو کلافه میکرد.
نور کمجون غروب از پردههای کنار رفته، روی نیمی از صورت امگا نشسته بود و جونگکوک رو وسوسه میکرد تا صورتش رو نوازش کنه. دلیلی هم نداشت که از اینجام این کار خودداری کنه پس انگشت اشارهش رو به آرومیِ لمس یک پر، روی گونهی نرم پسرش کشید.
احساس آرامش زیادی میکرد. هیچ صدایی جز ترق تروق چوبها توی شومینه شنیده نمیشد و فضا گرم و مطبوع بود. اون کنار امگای موردعلاقهش نشسته بود و با چشمهاش ستایشش میکرد. دلش میخواست این قاب رو برای همیشه توی نگاهش داشته باشه. شاید هم باید هرچه زودتر تهیونگ رو جفت خودش اعلام میکرد؟ دوست داشت نظر تهیونگ رو در این مورد بدونه. چون مدتی بود که از سمت وزرا بهش فشارهایی برای تعیین لونای جدید وارد میشد. جونگکوک میدونست که کافیه موافقت خودش رو اعلام کنه تا اونها یک صف از امگاهای اشراف زاده رو روبروش بچینن. ولی خب اونها خبر نداشتن که جونگکوک فقط یک امگا رو میخواست. درست همین امگایی که صورتش رو به لمسهاش نزدیک تر کرده بود و به نرمی ملچ ملوچ میکرد.
پسر لبش رو گزید و لمسش رو محسوس تر کرد. تهیونگ انگار که دنبال همین بوده باشه، آروم گرفت. جونگکوک دیگه طاقت نیاورد و خم شد تا بوسهای روی نوک بینیش بکاره.
_تهیونگ
مومشکی از همونجا پچ زد.واکنش موطلایی فقط چین انداختن بینیش بود. اینبار جونگکوک بوسهای روی چونهش گذاشت.
_نمیخوای بیدار بشی؟خرخر نرمی از گلوی پسر شنیده شد. انگار که تلاش داشت از خوابش محافظت کنه اما جونگکوک تسلیم نشد. دستش رو بین موهای روشنش برد و پوست سرش رو ماساژ داد. بوسهی بعدی گوشهی لب امگا نشست.
_مانسیپلکهای تهیونگ بعد از چند تلاش کوچیک به آرومی نیمه باز شدن. نگاهش هنوز گیج و خوابآلود بود و این باعث دوام لبخند جونگکوک شد.
_عصر بخیر
أنت تقرأ
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
مستذئب[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...