pt.45|Magician

2.3K 523 329
                                    

قسمت چهل و پنجم: جادوگر

تهیونگ هنوز خوابش می‌اومد و تنها دلیلی که باعث شده بود صبح به اون زودی بیدار بشه، توی کافه روبروی خواهرش بشینه، و آب‌پرتقال بنوشه، این بود که بالاخره امروز وقتش بود. دیروز بعد استراحت کوتاهشون با یانگ‌هی توی شهر کوچیک و ساحلی اون جزیره گشت و به مردم زل زد. اون‌جا زیبا بود، آدم‌های عجیب غریبی داشت و همه‌شون با تفاوت‌ها کنار اومده بودن ولی فقط همین.

موطلایی خیلی زود شور و ذوقش رو از دست داد، با این‌حال هروقت که چشمش به یکی از اون پری‌ها می‌خورد چند ثانیه بهشون خیره می‌شد چون‌ بال‌هاشون رو دوست داشت. چی می‌شد که اون هم یکی از اون‌ها رو داشت؟
تهیونگ توی پالتوی قهوه‌ای رنگش فرو رفت و بعد از اینکه بینیش رو بالا کشید، جرعه‌ی دیگه‌ای از آب میوه‌اش رو قورت داد.

یانگ‌هی تکه‌ای از کیک رو با چنگال برداشت و به طرف تهیونگ‌‌ گرفت. پسر شب گذشته دوباره کابوس دیده بود و این یانگ‌هی رو که می‌خواست مدت بیشتری توی شهر بمونن تا تهیونگ بیشتر با اون‌جا آشنا بشه رو، تحت‌ فشار قرار داد. درنهایت صبح از تهیونگ خواست لوازمش رو دوباره توی ساکش بریزه و همراهش به جنگل بیاد. هنوز آمادگی روبرو کردن تهیونگ رو با اون جادوگر نداشت، اما چاره چی بود..تحمل دیدن گریه‌های پسر رو بعد از کابوس‌هاش نداشت‌. معلوم نبود چه مدت تحت فشار بوده که اینطور بعد از بیدار شدن زیر گریه می‌زنه. گرچه برادرش تمام تلاش خودش رو می‌کرد تا جلوی گریه‌هاش رو بگیره اما چندان فایده‌ای نداشت. دختر مطمئن بود که جفت برادرش تاحالا متوجه‌ی شب‌های آشفته‌ی تهیونگ شده. صادقانه دلش برای اون هم می‌سوخت.

وقتی صبحانه‌ی کوچیکشون تموم شد، یانگ‌هی دسته‌ای از موهاش رو پشت گوشش هدایت کرد و بلند شد.
چند سکه‌ کنار فنجون خالی قهوه‌ش گذاشت و ساکش رو برداشت. تهیونگ هم پشت سرش ساکش رو برداشت و از کافه خارج شد.

طولی نکشید که یانگ‌هی یکی از کوتوله‌های کاسکله‌چی رو متوقف کرد و ازشون خواست که اون ها رو به جنگل آبی ببره. ابروهای تهیونگ از شنیدن این اسم بالا پرید. زمانی که توی کالسکه روبروی خواهرش نشست پرسید:
_چرا اسمش جنگل آبیه؟

یانگ‌هی دکمه‌های پالتوش رو باز کرد و گفت:
_چون شب که میشه، یه جایی وسط جنگل پر از کرم‌های شب‌تابی میشه که نور آبی از خودشون ساطع می‌کنن.

ابروهای پسر بالا پرید.
_جادوگر همیشه اونجا زندگی می‌کنه؟

برای لحظه‌ای یانگ‌هی مکث کرد.
_درسته

_تو هیچی درموردش بهم نگفتی

_خودت می‌بینیش.

تهیونگ فقط به یانگ‌هی که نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از پنجره به بیرون انداخت زل زد.
یه چیزی این وسط ازش پنهان شده بود و تهیونگ می‌تونست حسش کنه. با این‌حال این رو هم می‌دونست که یانگ‌هی تا نمی‌خواست چیزی رو به زبون نمی‌آورد، پس اون هم به پشتی صندلیش تکیه داد و دست به سینه به خیابون‌های نیمه‌شلوغ خیره شد.

𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔Where stories live. Discover now