قسمت چهل و سوم: فقط برای تو
رقص انگشتهایی که روی بدنش احساس میکرد، نفس های داغی که توی گودی گردنش رها میشدن و بینیای که جایی بین محل اتصال گردن و شونهش میچرخید، بهش احساس خوبی میداد. بین گرمای مطبوع اتاق و دست محکمی که دور کمرش حلقه شده بود نفس عمیقی کشید و تکونی به بدن بدون لباسش داد.
پوستش روی پوست جونگکوک کشیده میشد و ترغیبش میکرد که دوباره توی آغوشش تکون بخوره.
بین خواب و بیداری دست و پا میزد که صدای دورگهی جونگکوک رو زیر گوشش شنید و باعث پیچش شیرینی زیر دلش شد.
_صبح بخیر آکیناتهیونگ هومی کشید و چرخید تا روی شونه بخوابه و از طرفی بتونه به محض باز کردن چشمهاش جونگکوک رو ببینه اما ناخواسته بخاطر دردی که توی پایین تنهش پیچید آخی از گلوش بیرون پرید.
دست جونگکوک سریع به سمت کمرش رفت و مشغول نوازش اونجا شد. کمی نیمخیز شد تا پتو رو روی بدنش بالا تر بکشه و بین راه بوسهای روی شقیقهش نشوند.
_خیلی درد میکنه؟اخمی که از روی درد پیشونی پسر کوچکتر رو چین انداخته بود به محض دریافت این محبت محو شد و لبخند تنبلی گوشهی لبش نشست.
_خوبم، چیزی نیست.جونگکوک دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت و انگشت شستش رو گوشهی چشم پسر کشید.
_پس چرا چشمهات رو باز نمیکنی؟موطلایی چینی به بینیش انداخت و زمزمه کرد:
_آکینات خستهست. ولی با اینحال تو خیلی خوش شانسی که وسط پاییز یه گل بهاری برای خودت داری.شست جونگکوک اینبار روی تیغهی بینی پسر کشیده شد تا چینی که بهش داده بود صاف بشه.
_گل من مثل یه معجزه دیشب زیر دستهام شکفت. گلبرگهای قرمز و ارغوانی رنگ روی بدنت دیدنی ترین صحنهای هستن که تاحالا توی زندگیم دیدم آکینا.قلب تهیونگ مثل کره شروع به آب شدن کرد. ریز خندید و بوسهای به نوک انگشت جونگکوک زد. این روی بیپروا و عاشقش رو دوست داشت. چه چیزی مثل بیدار شدن با لقب جدید و لحن نرم آلفاش میتونست روزش رو بسازه؟
تهیونگ معنی آکینا رو از کتاب هایی که خونده بود می دونست. اون گل بهاری جونگکوک بود. آلفاش هر روز یک روی جدید و منعطف تر از قبل نشونش می داد. گاهی تهیونگ توان تحمل بار سنگین عاشقانه هاش رو نداشت._اگه فکر کردی که با این حرفهات خجالت میکشم اشتباه کردی. من عاشق تکتک ثانیههای دیشب بودم و هنوزم مشتاق تکرار کردنشونم.
جونگکوک کمی مکث کرد، انگار که برای گفتن حرفی مردد بود. چند ثانیه بعد این دستش بود که جایی بین شونه و گردنش رو لمس میکرد، همونجایی که از صبح مشغول لمس کردنش بود. یعنی جونگکوک انقدر به اون قسمت از بدنش علاقه داشت؟
_منم عاشق تکبهتک اون لحظههام، مخصوصاً موقعی که رد دندونهام رو روی بدنت موندگار کردم.
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...