قسمت سی و چهارم: آرامش من
آخرین چیزی که جزوییت از گذشته دید، ملاقات هیونسو و جینسئوک توی بالاترین قسمت اون برج سنگی و بلند بود.
پس اون حالا اونجا بود. روبروی برج و خیره به در بزرگ نیمه بازش و راهپلهی سنگیاش.نور نارنجی رنگ خورشیدِ درحال غروب، نیمی از چهرهی شنل پوشش رو روشن کرده بود اما این باعث نمیشد چیزی از تاریکی نگاهش کم بشه.
چیزی در پس ذهنش خودش رو به در و دیوار میکوبید. ایدهای که دعا میکرد اشتباه باشه اما جزوییت از همین حالا هم میدونست چه اتفاقی افتاده.
برای فهمیدن حقیقت فقط یک راه وجود داشت؛ راهش ورود به اون برج بود و جزوییت انجامش داد.
برای هیونسویی که به گرمی آفتاب و درخشندگی کریستال برف بود.جزوییت پله ها رو یکی یکی بالا رفت و از در چوبی رد شد. فضای نیمه روشن اتاق میزی رو اون وسط نشون میداد.
وقتی که نزدیک رفت بویی توجهش رو جلب کرد. پس زمانی که خم شد و دستش رو به میز کشید، بوی مشروبی که ظاهراً اونجا ریخته بود رو احساس کرد.
خواست برای بررسی بیشتر کمی خم بشه اما تصاویری که به سمتش هجوم آوردن اجازهی این کار رو بهش ندادن.صحنهای که دیده بود به قدری تکان دهنده بود که قدمی به عقب تلو خورد.
ایدهی وحشتناکش که البته از ذهن به دور هم نبود حقیقت داشت. جینسئوک برادر خودش رو درست زمانی که هیونسو بهش لبخند میزد و به سلامتی امپراتوریشون مینوشید مسموم کرده بود.جزوییت کلاه شنل رو از روی سرش برداشت و دستش رو به پیشونیش کشید. باید چیکار میکرد؟ باید به بقیه میگفت که شاهزاده کشته شده؟ اون چه مدرکی برای اثبات حرفش داشت؟ مشخصاً کسی حرف استادی که تازه شاگرد محبوبش رو از دست داده بود باور نمیکرد. به علاوه اون قدرتی دربرابر پادشاه نداشت.
جزوییت نمیتوست راز مرگ شاهزاده رو فاش کنه اما این رو میدونست که تا وقتی زندهست، جینسئوک رو نمیبخشه.
✧─── ・ 。゚★: *.✦ .* :★. ───✧
تهیونگ تار مویی با دیوانه شدن فاصله داشت. سه روز از زمانی که اون تصاویر محو رو دیده بود گذشته بود و هر سه شبی که گذرونده بود کابوس های عجیبی دیده بود.
شب اول پسر بچهی تقریباً پنج ساله رو دید که خونآلود روی زمین افتاده و با چشمهای باز بهش خیره شده. زمانی که تهیونگ بهش نزدیک شد پسر به سرعت محو شد.
تهیونگ وقتی که بیدار شد متوجه شد که صورتش خیس از اشکه.شب دوم اما متفاوت تر بود. اینبار خواب دیده بود که با چاقویی توی دستش به سمت پسر حملهور شده و گلوش رو بریده. زمانی که از کشته شدن پسر مطمئن شد چاقو رو روی زمین انداخت و با ترس به عقب برگشت. اونجا پدرش رو دید که در سکوت بهش خیره شده.
ایندفعه تهیونگ با صدای فریاد خودش بیدار شده بود.
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...