قسمت هجدهم: اون میدونه!
روز آفتابی ای بود. نسیم خنکی از بین شاخه های درخت میگذشت و پرنده های آبی رنگ بازیگوشانه از روی شاخه ها میپریدن. همه چیز در عمارت پتینسون ها به آرومی میگذشت و خبر از یک بعد از ظهر آروم میداد، بجز اتاق وارث اون عمارت. خدمتکاری که مشغول تمیز کردن گلدون چینی بزرگ و قیمتی روبروی اتاق ارباب جوانش بود، نیم نگاهی به در قهوه ای رنگ انداخت و سریع تر پارچهی توی دستش رو روی بدنه ی گلدون حرکت داد تا زودتر کارش به اتمام برسه. هیچ دوست نداشت مورد اصابت ترکش های خشم آلفا قرار بگیره.
درست همون ثانیه صدای بلندی از اتاق شنیده شد که باعث شد شونه های خدمتکار به سمت بالا بپره.
آلفای جوان با خشم نفس نفس زد و به وسایل ریخته شده از میز کارش چشم دوخت.
_به چه حقی نامزدی رو بهم زده؟.. واقعاً اون آلفای عجیب غریب و احمق رو به من ترجیح داده؟!با احساس جریان خشمی که از گرگش نشات میگرفت دادی کشید و لگدی به صندلی زد که باعث شد چند قدم اونطرف تر پرت بشه.
تو همون زمان چشمش به کتابی که موقع عصبانیتش به سرنوشت بقیه ی وسایل روی میز دچار شده بود برخورد کرد.
لبش رو از روی خشم و کلافگی گزید و به قصد برداشتن کتاب به سمتش حرکت کرد.
_این کتاب مسخره! چرا انقدر واقعی میزنه؟ یعنی همونطور که توش نوشته تهیونگ اون آلفا رو به من ترجیح داده؟!پوزخندی زد و کتابی که باز شده و به پشت افتاده بود رو برداشت.
اتفاقاً صفحه ای بود که درمورد گردنبند جادویی ساموئل نوشته بود. شب گذشته همه ی کتاب رو خونده بود اما هنوز نوشته های کتاب باور نکردنی بنظر میومدن.
جورج نفس کلافه ای کشید و با اخم به نوشته های کتاب خیره شد.
پس برای همین بود که تهیونگ میخواست هرطور که شده اون گردنبند رو بدست بیاره؟
برای اینکه توجه اون آلفای مسخره رو به خودش جلب کنه؟!
نوشته های این کتاب مزخرف رو باور کرده بود؟
هوفی کشید و کتاب رو روی میز پرت کرد. دست به کمر بهش خیره شد و جوری که انگار کتاب یه موجود زنده باشه، با اخم شروع به غر زدن کرد:
_واقعاً کتاب مسخره ای هستی. چرا من نباید با اینهمه جذابیت و ثروت شخصیت اصلی باشم؟ چرا تهیونگ باید به اون آلفای مسخره تر از خودت جذب بشه؟ اون اول عاشق من شده بود...به جمله ی آخر که رسید تقریباً زمزمه اش کرد و با ناراحتی لبهاش رو بهم فشرد. چرا زودتر متوجه ی عمق علاقه اش به امگا نشده بود؟..
لبش رو گزید و با شونه های آویزون به کتاب خیره شد. حالا که خشمش خالی شده بود، جورج عمیقاً احساس بیچارگی میکرد. کاش میتونست زمان رو به سه ماه قبل برگردونه زمانی که تهیونگ عمیقاً دوستش داشت. اما الان هیچ چیز به نفعش حرکت نمیکرد، حتی زمان.تقه ای به در زده شد و صدایی پشت بندش با ترس زمزمه کرد:
_سرورم..مهمون داریدجورج با سرعت به سمت در برگشت. یعنی تهیونگ اومده بود؟..
_کیه؟
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...