قسمت سیام: اعتماد
تهیونگ مدتی میشد که همراه خواهرش مهمونی رو ترک کرده بود و حالا توی کالسکه نشسته و منتظر بود تا به عمارتشون برسن. جاده و کوچه ها خلوت بودن و صدای چیزی جز چرخ کالسکهی اونها شنیده نمیشد، اما همه چیز تو مغز تهیونگ متفاوت بود. افکار مختلف توی راهرو های مغزش میپیچیدن و تقریباً هیچ فضای خالیای باقی نذاشته بودن.
بزرگ ترین درگیری ذهنی تهیونگ این بود که نتونسته بود به جونگکوک حقیقت رو بگه. نه اینکه نمیخواست، نه. فقط بخاطر اینکه جونگکوک میخواست به هوسوک فرصتی بده تا خودش حقیقت رو بهش بگه. تهیونگ نمیخواست این موقعیت رو خراب کنه. اما این باعث نمیشد که نگران نباشه.
اونمیدونست. از مدتها پیش میدونست و میترسید که جونگکوک با فهمیدن اینکه تمام این مدت تهیونگ این حقیقت بزرگ رو ازش پنهان کرده ناامید و رنجیده بشه و این آخرین چیزی بود که تهیونگ میخواست.
آخرین چیزی که تهیونگ میخواست این بود که اون هم به جونگکوک آسیب بزنه.تهیونگ آهی کشید و سرش رو به بدنهی کالسکه تکیه داد. صدای زمزمهش رو خودش هم به زور شنید.
_من واقعاً خستهم.
به هرحال اون که یه موجود شکست ناپذیر نبود. اون فقط یه امگای لجوج و کلهشق بود که تا به هدفش نمیرسید دست بردار نبود. اما بالاخره حتی اون هم خسته میشد.._چیزی گفتی؟!
خواهرش بود که پرسید.تهیونگ لبش رو گزید و بهش نگاه کرد.
_میتونم یه سوال ازت بپرسم؟!یانگهی سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد.
تهیونگ جراتش رو جمع کرد و پرسید:
_وقتی یکی، یه نفرو میبوسه اما بهش نمیگه که دوستش داره، اون یکی باید چه فکری کنه؟!یانگهی لبهاش رو به گوشهای جمع کرد و فکر کرد.
_اون یکی هم بهش نگفته که دوستش داره؟!تهیونگ کمی نامطمئن بود.
_نه به طور جدی، ولی اون از قبل میدونست.خواهرش شونههاش رو بالا انداخت.
_شاید تو باید اول بهش بگی تا هلش بدی به سمت خودت_آره شاید باید اینکارو بکنم..هی وایسا من؟! نه ما درمورد یک نفر دیگه که اتفاقاً کاملا متفاوت با منه حرف میزنیم، نه من!
تهیونگ غر زد و به بینیش چین انداخت. همیشه از این متنفر بود که خواهرش اون رو بهتر از خودش میشناخت و همیشه متوجهی مقصود اصلی حرفهاش میشد.یانگهی چشمهاش رو چرخوند.
_تو تقریباً یک ساعت به طور کامل غیب شده بودی تهیونگ. از اونطرف عالیجناب هم جایی دیده نشد. این خیلی واضح نیست که شما باهم بودین؟ من حتی از میتونم رایحهی ضعیف اون رو از روی تو حس کنم!_هی.. اون دوباره رایحهشو روی من گذاشته؟!
تهیونگ با تعجب گفت و مشغول بو کشیدن لباسهاش شد. یانگهی درست میگفت. تهیونگ به سادگی میتونست رایحهی جنگل و چوب خیس رو از خودش حس کنه.
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...