قسمت بیست و ششم: اسلحه ی خاص
نسیم نیمه خنکی میوزید و با اینکه نزدیک به فصل تابستون بود اما بخاطر روی ارتفاع بودن شهرشون، هنوز هوا خنکی خودش رو داشت.
جونگکوک توی آلاچیقی که قبلا یکبار تهیونگ رو اونجا ملاقات کرده بود، نشسته بود و به گردنبندِ توی دستش زل زده بود.
اخمی که روی پیشونیش بود به خوبی گواه از سردرگمی و گیج شدنش میداد.
_این حروف میتونن به اسم شاگرد جزوییت اشاره کنن. ولی چرا باید اونجا باشن؟!آهی کشید و پیشونیش رو به کف دستش تکیه داد. همونطور که به گردنبند زل زده بود زمزمه کرد:
_شک دارم تصادفی باشه..ممکنه این گردنبند تقلبی باشه؟چشمهاش رو بست و روی هم فشارشون داد.
_فقط دارم دور خودم میچرخم!صاف نشست و گردنبند رو برداشت. تصمیم گرفت که اون رو دور گردنش بندازه تا هم کمتر به چشمش بخوره، و هم گمش نکنه.
وقتی که قفل گردنبند رو بست، صدای خش خشی از سمت راستش شنید. به اون سمت برگشت و تهیونگی رو دید که با لباس ساتن طلایی و شلوار مشکی رنگی، درحالیکه سبد حصیری تقریبا بزرگی دستشه، سرجاش خشک شده و به گردنش زل زده.یکدفعه جونگکوک احساس کرد معذب شده چون محض رضای دیانا..جونگکوک گردنبند رو از کیف موطلایی برداشته بود و این زیاد چهره ی خوبی نداشت..اما برای فکر کردن به اینها زیادی دیر بود.
پس لبخند دندون نمایی زد که مصنوعی بودنش رو حتی تهیونگ هم فهمید.
_ظهر بخیر. نظرت چیه؟ بهم میاد؟ تو یه چیز جالبو جا گذاشتی منم تصمیم گرفتم یه امتحانیش بکنم..موطلایی همونطور که دو دستی، دسته ی سبد رو نگه داشته بود، جلو اومد و نگاه ماتی بهش انداخت.
_ظهر شما هم بخیر. خیلی بهتون میاد اعليحضرت. ولی..یه خواهشی داشتمجونگکوک همونطور که شنل سفید و طلایی رنگش رو مرتب می کرد، از روی صندلیش بلند شد و منتظر بهش خیره شد.
_میشه امروز اون گردنبند رو من بندازم؟ به هرحال که اونو برای شما آوردم ولی فقط همین امروز اینو میخوام، ممکنه؟!_پس میخوای افکارت خونده نشن؟
تهیونگ از زیر چتری های مواجش، نگاه شفاف و روشنش رو بهش دوخت و با مظلومیت سر تکون داد.
جونگکوک لبخند کوتاهی زد و شونه هاشو بالا انداخت. همونطور که سعی میکرد قفل گردنبند رو باز کنه گفت:
_باشه ولی من میتونم به راحتی از روی صورتت افکارت رو بخونمتهیونگ وقتی درگیری جونگکوک رو با قفل گردنبند دید، سبد رو روی میز گذاشت و قدمی جلو رفت که با اینکار باعث شد سینه به سینهش بایسته.
_اجازه هست؟وقتی جونگکوک دست از کلنجار رفتن با قفل زنجیر کشید و سوالی بهش زل زد، موطلایی دستهاش رو بالا برد و به سمت پشت گردن جونگکوک هدایت کرد.
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...