قسمت هفدهم: جیهوپ
موطلایی دم عمیقی از هوای تازه ی صبحگاهی گرفت، اما تاثیری توی حالش نداشت. اون دلش میخواست کمی بیشتر پیش آلفا بمونه اما چرا اون آلفای خیس خورده نمیفهمید؟!
پوفی کشید و از آخرین پله هم پایین رفت. دستیار جانگ با دیدن تهیونگ و کت آلفا روی شونه هاش، ابروهاش رو بالا انداخت و کمی عینکش رو روی تیغه ی بینیش بالا کشید.وقتی فاصله ی بینشون توسط امگا از بین رفت، جانگ کمی به نشونه ی احترام خم شد.
_صبح بخیر جناب کیمتهیونگ پلک بیحالی زد.
_صبح تو هم بخیر دستیار جانگجانگ نگاه زیرچشمی ای به صورت بی حوصلهی موطلایی انداخت و در کالسکه رو براش باز کرد.
یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! کت روی شونه های امگا نشونهی خوبی بود مگه نه؟ چیزی که خراب نشده بود؟!تهیونگ بی توجه به نگاه مثلا نامحسوس هوسوک، از پله های کالسکه بالا رفت و خودش رو تقریباً روی صندلی پرت کرد.
به محض نشستنِ دستیار روبروش و حرکت کردن کالسکه، تهیونگ احساس عجیبی بهش دست داد.
نگاه هوسوک اینبار کاملاً بهش خیره بود و همین به احساس عجیب تهیونگ دامن میزد. موطلایی احساس میکرد چیز مهمی رو فراموش کرده و حتماً باید چیزی رو به دستیار جانگ بگه اما اون چی بود؟!_چیزی روی صورتمه؟
تهیونگ بود که با زل زدن متقابل به چشمهای آلفا این سوال رو پرسید.دستیار جانگ تنها پلکی زد و اینبار با لبخند محوی که گوشه ی لبش بود به نگاه خیره اش ادامه داد.
لبخندش حس بدی رو منتقل نمیکرد.. بیشتر لبخند بازیگوشانه ای بود که بچه ها موقعی که پنهانی کار ممنوعی انجام میدادن میزدن.تهیونگ اخم کمرنگی کرد.
_چرا احساس میکنم یه چیزی رو باید بهت بگم؟!هوسوک اینبار لبخند واضح تری زد و با بالا بردن دستش، قبل از اینکه بشکنی بزنه گفت:
_چیزی که میخواستین بگین..بعد از اینکه بشکن کوتاهی زد، ادامه داد:
_احتمالاً الان یادتون بیاد._چی؟!
تهیونگ با چهره ای گیج شده به دست جانگ نگاهی انداخت اما برق طلاییِ چیزی از گوشه ی چشم، توجهش رو به مچ دست خودش و دستبندی که درحال محو شدن بود جلب کرد.
_صبر کن..این..حرفش با محو شدن کامل دستبند مرموز قطع شد. چون برشی از خاطرات از دست رفته اش رو به خاطر آورد.
~
_این چیه؟!_این یه هدیه اس برای نشون دادن احساساتم بهتون
_شوخی رو بذار کنار جیهوپ!
_این یه آیتم جادوییه. تا وقتی این دستتون باشه جلوی عالیجناب فردی به اسم جیهوپ رو به یاد نمیارین! هنوز وقتش نشده که هویتم رو برای پادشاه فاش کنم.
~
YOU ARE READING
𝗧𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿𝗶𝗻𝗲 𝗿𝗲𝘀𝗰𝘂𝗲 𝗼𝗽𝗲𝗿𝗮𝘁𝗶𝗼𝗻✔
Werewolf[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] وقتی که امگای نارنگی مثل همیشه به کتابهاش پناه آورده بود تا شکستی که اخیراً خورده بود رو فراموش کنه، کتابی با اسم و طرحی جالب توجهش رو جلب کرد. زمانی که اون رو خوند متوجهی چیز عجیبی شد؛ اتفاقات و شخصیت های اون کتاب واقعی بودن...