ܦ̈ܢܚܩࡅ߳ߺߺܙ ߊ‌وܠܙ

8.9K 727 100
                                    

به نام خدای رنگین کمان
جذابیت فراق:
◁❚❚▷

تا حالا توی بی‌حسی تمام دست و پا زدین؟
اینکه طناب‌های نامرئی همه‌ی وجودتون رو توی هم گره زده باشه یا با یه چسب قوی به صندلی چوبی چسبیده شده باشین؟
تا حالا حس کردین دیوارهای گوشه و کنارتون دارن به همدیگه نزدیک می‌شن؟
طوری که بخوان بدنتون رو متلاشی کنن و صدای خرد شدن استخون‌هاتون رو به گوش همه برسونن...

الان و توی این لحظه من دقیقا همچین احساسی رو دارم.
وقتی روی صندلی‌ای که مجاور پنجره‌ی کافه وجود داره نشستم و دارم تصویری رو می‌بینم که هیچوقت توی مخیلاتم نمی‌گنجیده.
از همین فاصله‌ی دو متری هم خیلی خوب می‌شد دست‌های بهم قفل شده‌شون رو دید.
اون لبخند ژکوند و مسخره‌ای که گوشه‌ی لب‌هاشون جا خوش کرده و هر وقت که بهم تعارفی تیکه پاره می‌کنن اون طرح لبخند مسخره خودی نشون می‌ده.
در ظاهر اگه کسی منو می‌دید باورش نمی‌شد که شکست عشقی بهم تحمیل شده.

خدایا...
حتی الانم که دارم ازش حرف می‌زنم برام غیرقابل باور و دور از ذهنه ولی...آره اتفاق افتاده.
بدون اینکه کسی متوجه‌ی حال روحی عجیب و تاحدی داغونم بشه.
چون نه اشکی از کناره‌ی چشم‌هام سرازیر شده بود و نه از فرط عصبانیت گونه‌هام برافروخته و قرمز شده بودن.
در یک کلمه من داشتم با تمام وجود حفظ ظاهر می‌کردم و نمی‌دونستم چرا تا الان از هم فرو نپاشیدم.

"چیز دیگه ای میل ندارید؟"

برای گارسونی که حتی میل نداشتم توی اون لحظه ببینمش چه برسه به اینکه بخوام صداش رو بشنوم سری به نشونه‌ی اینکه هیچ کوفتی احتیاج ندارم تکون دادم ولی انگار اون توی پیله کردن به مشتری‌های آروم کافه‌شون خیلی مهارت داشت.

"توی این هوای سرد می‌تونیم با گرم‌ترین و خوشمزه‌ترین قهوه‌هامون ازتون پذیرایی کنیم"

اون داشت با موندن بیش از حدش منو در معرض خطر قرار می‌داد.
با اینکه در وهله‌ی اول ازم هیچ خطایی سر نزده بود اما دوست نداشتم با در مرکز توجه قرار گرفتن حضورم برای معشوقه‌ی خیانتکارم آشکار شه.
پس با سفارش دادن یکی از همون قهوه‌های گرم و خوشمزه‌ای که تعریفش رو کرده بود اونو از خودم سرباز کردم.

وقتی دور شدن گارسون دفترچه به دست رو شاهد شدم تمام توجه‌م رو به مردی دادم که درنهایت بی‌لطفی تمام داشت لبخندهای زیبا و مستطیلیش رو نشون دختر غریبه‌ای می‌داد.

هیچ نمی‌فهمیدم چیشد که تصمیم گرفتم اونو تا این کافه‌ای که تابحال پام توش باز نشده بود تعقیب کنم.
شاید بخاطر دلسردی‌هایی که جدیدا توی روزمرگی‌هامون ازش می‌دیدم.
شاید بخاطر اولین شبی که تخت‌مون حضور گرمش رو حس نکرد و صبح برخلاف همیشه متکاش بوی عطر شیرین و حال بهم زنی می‌داد.

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗Where stories live. Discover now