ܦ̈ܢܚܩࡅ߳ߺߺܙ ܢܚوܩܢ

3.5K 610 141
                                    

◁❚❚▷

بعد از یه دور زدن، علاوه بر اینکه آرامش خیال پیدا نکردم، دریافتم که بنزین هم هدر دادم.
تمام مدت ذهنم درگیر مکالمه‌ای بود که با تهیونگ داشتم.
مکالمه‌ای که یادآوریش فقط بهم می‌فهموند من اون مرد جذاب رو از دست دادم.

به عبارتی بدون جنگیدن اون رو تقدیم دختری کرده بودم که از همین امروز ازش متنفر شده بودم.
نمی‌خوام بگم اون خیلی معمولی و شاید بدترکیبه ولی من در مقابل اون یه امتیازاتی داشتم که شاید کمتر کسی ازشون برخوردار بود.
امتیازاتی که تهیونگ قدرشون رو ندونسته بود.
برای مثال: رنگ چشم‌هام یشمی بود، قد مناسبی داشتم که اندام ظریف اما عضلانیم بدجور باهاش تناسب داشت، مهربون و قانع بودم و از همه مهم‌تر! بچه‌ها دوستم داشتن.

از نظر من کسایی که میونه‌ی خوبی با بچه‌ها و حیوانات دارن، آدم‌های خوبی هستن.
ولی یه لحظه خودم رو جای تهیونگ گذاشتم...
درسته...
من وقت کافی‌ای برای تهیونگ نداشتم.
بخاطر جنسیت و طرز فکر مردم جامعه‌م، نمی‌تونستم توی اجتماع آزادانه با تهیونگ همراهی کنم.

بلد نبودم عشوه گرانه از زیبایی‌هام استفاده کنم.
نمی‌تونستم صدام رو نازک تر از اینی که هست کنم تا بتونم دل معشوقه‌م رو آب کنم.
دستپخت خوبی نداشتم اما حاضر بودم قسم بخورم که اون دختر مو چتری هم چیزی از آشپزی کردن حالیش نیست.

دایره‌ی دوستامون اصلا وسیع نبود چون همونجوری که اعتراف کرده بودم، من آدم منزوی‌ای بودم و شغلم مجاب می‌کرد که تنها دوست دارانم بچه‌ها باشن.
اما با تمام وجود، تهیونگ از همه‌ی اینها اطلاع داشت.
همون سال‌ها که منو دعوت به یک قرار آشنایی کرد.
درست به یاد دارم که با یک لبخند شیفته شده که مثلش رو امروز دیده بودم، بهم گفت از همه چیز اطلاع داره و با آگاهی کامل می‌خواد زندگیش رو باهام شریک شه.

بهم گفت که از پنهان کاری و خیانت دیدن متنفره.
ولی حالا که چی؟
من اینجا روی صندلی خودم رو اسیر کرده بودم تا به اون مرد ظالم وقت کافی‌ای رو برای ترک کردنم بدم.
شونه‌هام مثل یه سرباز شکست خورده خمیده شده بودن و روحیه‌ام حتی از اون سرباز بخت برگشته هم بدتر بود.

کیف پول چرمم رو از توی داشبورد بیرون آوردم و بعد از مطمئن شدن از اینکه دزدگیر ماشین به خوبی همیشه کار می‌کنه، اون رو قفل کردم و به جای سوار شدن بر آسانسور مسیر پله‌هارو در پیش گرفتم.
تردیدهای جوانه زده که در قلبم رشد کرده بود رو با یک حرکت از بین بردم و کلید رو توی قفل انداختم.
اصلا هم استرس نداشتم!

فضای خونه درست به آرومی لحظات قبل از شکل گیری بحثمون بود.
احمقانه بود که تصور می‌کردم شیشه‌ها شکسته شده باشن و تهیونگ با بطری‌ای در دست از دوری من مست کرده باشه.
وسایل درست به دقایق پیش سرجای خودشون قرار داشتن.
درب اتاق خواب باز بود و این تهیونگ بود که در قاب مقابلم خودنمایی نمی‌کرد.
اون عوضی رفته بود...

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang