◁❚❚▷
کمی بعد، اشتیاقی که با بوسهی ووکی به درونم تزریق شده بود، فروکش کرد.
طرح لبخند از روی لبهام برداشته شدن و حالا این چشمهای خالی به جونگکوک همیشگی شباهت بیشتری داشتن.از حسی که داشت مثل خُوره به گوشت تنم نوک میزد متنفر بودم.
حسی که دائم بهم گوشزد میکرد که این منِ همیشگی نبودم.به پاکت خالی شده از شیرموزی که جلوی پام افتاده بود، لگد زدم و تا توی جوب رفتنش رو تماشا کردم.
اگه میگفتم از اون بوسه لذت نبردم، یه اعتراف دروغ به حساب میاومد.
من لذت بردم و بخاطر همین مسئله از دست خودم شاکی شده بودم.داستان من و تهیونگ هنوز به پایان مشخصی نرسیده بود و دوست نداشتم کتاب نصفه خونده شده رو رها کنم تا کتاب قشنگتری رو بخونم.
هنوزم تهیونگ رو دوست داشتم.
میتونستم با صورت جذابش که غرق برگههای روی میزش شده، هیجانزده شم.
میتونستم طعم حسادتی که به مو چتری داشتمو هنوزم زیر دندونهام حس کنم.
میتونستم تک تک اولینهایی که با همدیگه داشتیم رو، به کیفیت گذشته جلوی چشمهام ببینم.میبینید؟
با تمام سرسختیهای من، اون هنوزم توی سرم وجود داشت.
با همهی روزمرگیهای شلوغ پلوغ دور و اطرافم، بهش فکر میکردم.برخلاف همیشه، با ناراحتی چرخی به حدقههای چشمهام دادم تا به بغض توی گلوم اجازهی پیشروی ندم.
درو باز کردم و یکراست توی اتاق رفتم.
تشک تخت سرد بود، روی کنسول شیشههای عطر به مرتبی قبل کنارهم چیده شده بودن و چند مقاله فضای خالی رو اشغال کرده بود.خودم رو گوشهی تخت مچاله کردم اما هیچ عطری از گذشته به مشامم نخورد.
حالا به جای اون عطر همیشگی، بوی نرم کنندههای میوهای روی روبالشتی و ملافهها نشسته بود.دستم رو مشت کردم و اجازه دادم تا ناخنهای کوتاه و مرتبم پوستمو خراش بدن.
حس درد چیز بدی نبود، حداقل بهم ثابت میکرد هنوزم زندهم.بعد از ساعتی غلت خوردن، از جا بلند شدم.
لباسهامو عوض کردم و یه غذای حاضری خوردم.
درست مثل یه پدر منظم که روتین خسته کنندهای داشته باشه.تلفنم روی میز لرزید و یک ثانیه بعد صفحهش روشن شد.
ووکی: 《خواستم بگم از الان برای اون یکشنبهی رویایی منتظرم》
دو دستم رو روی میز ستون کردم و سرمو بهش تکیه دادم.
امیدوارم حداقل اون مرد جایی برای پشیمونی باقی نذاره.انگشتمو سطحی روی لبهام کشیدم.
همه چیز درمورد اون مرد و اون بوسه...گیج کننده بود.نمیتونستم جلوی این عطش رو بگیرم.
عطشی که مدام ازم درخواست میکرد:
یالا ادامه بده! بذار تهیونگ بفهمه! بذاره بدونه چه چیزی رو از دست داده! بذار ببینه حسادت چقدر میتونه کشنده باشه
ESTÁS LEYENDO
𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗
Fanfic▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: خیانت کردن یه انتخابه، نه یه اشتباه یا خطا. وفاداری یه مسئولیته، نه یه انتخاب! بیاین ببینیم وقتی تهیونگ اشتباه کرد، جونگکوک تصمیم میگیره که بازم انتخابش کنه یا نه!