ܦ̈ܢܚܩࡅ߳ߺߺܙ ܢܚ݅ܢܚ݅ܩܢ

3K 554 174
                                    

◁❚❚▷

نمی‌تونستم خندیدنم رو متوقف کنم‌.
فکر می‌کنم این حجم از لبخندی که کل صورتم رو تزئین کرده بود، بیشتر بخاطر شوک خبری بود که بهم وارد شده بود.

کی فکر می‌کرد اون دختر مو چتری متاهل باشه؟
اصلا حدس نمی‌زدم که بخواد با سهل‌انگاری‌ و رفتار ضد و نقیضی که داره، زندگی خودم و خودش رو نابود کنه.

اون همون مو چتری معروف بود نه یه قول از خودش!
سوزی بهم اطلاعات کافی رو داده بود.

اونا یه زوج جوان و ثروتمند بودن.
همسرش یه کله از تهیونگ کوتاه‌تر بود، خیلی دنیا ندیده بنظر می‌اومد (منظورم بی‌تجربه بودن و خامی خاصی که توی حرکاتش دیده می‌شد، بود).
یه مردی که به واسطه‌ی بابای پولدارش، هرچیزی که می‌خواسته داشته.
بریز و بپاش می‌کرده و حالا هم تونسته به راحتی یه بچه رو سرپرست شه!
انگار که بره یه فروشگاه و از یه لباس خوشش بیاد و بخرتش!
همینقدر راحت!

نمی‌دونستم تهیونگ می‌دونه داره چه بلایی سرم میاره یا نه، خودشم مثل من احمق فرض شده.
این خبر جوری بهم ضربه زده بود که نمی‌دونستم کجام رو زخمی کرده ولی بهتون قول می‌دم این بوی آهنه که داره از وجودم سرریز می‌شه!

اگه با یه فِراری هم تصادف می‌کردم، انقدر تعجب نمی‌کردم.

نشد که نگاهم رو از اون پسربچه‌ای که تخس بودنش از همین فاصله هم مشخص بود، جدا کنم.
دست‌های کوچیکش رو به همدیگه گره زده بود.
اخم داشت و سرشم پایین انداخته بود.
به هیچکدوم از بچه‌های توی سالن نگاه نمی‌کرد و حتی سعی نداشت باهاشون بازی کنه.

"حدس زدنش سخت نبود که دوباره رئیس تو رو برای اون استثنایی انتخاب کنه"

سوزی کنار گوشم لب زد.
برام جای سوال بود که چرا با پنج سانت اختلاف قدی بازم روی پاشنه‌ی پاش ایستاده تا دم گوشم زمزمه کنه.
این اصلا سکسی نیست!
حداقل نه برای منِ گی.

"استثنایی؟"

همونجور که ازش فاصله می‌گرفتم، به حرف اومدم اما نگاهم رو از اون بچه جدا نکردم.
از همین الانم ازش متنفر بودم با اینکه اون بی‌گناه‌ترین نقش رو توی این داستان داشت.

"خودت می‌دونی بیشتر مادرها از مربی آقا استقبال می‌کنن، از اونجایی که حوصله‌ی درامای مربی مهد بچه‌شون رو با همسرشون ندارن"

ریز خندید و شونه‌هاش رو سبک بالا انداخت.
وقتی داشت ازم جدا می‌شد، انگشت‌هاش رو روی بازوم کشید و با یه چشمک ازم خداحافظی کرد.

تنها کسی که نمی‌تونه هیچوقت منو اغفال کنه، سوزیه.
آخه کی با یه چشمک از دست می‌ره؟

حواسم پرت شد وقتی دست کوچیک و گرمی به جین مشکی رنگم چنگ انداخت.

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗Donde viven las historias. Descúbrelo ahora