◁❚❚▷
خیالِ دیدار آخری که فکر میکردم تموم شده، با دنبال شدنم توسط ووکی از بین رفت.
نتونستم بعد از بهم زدن رابطهی هرچند کوتاهمون، دوباره دلش رو بشکنم.
پس اجازه دادم برای آخرینبار توی بغلش گم بشم و دستهاش رو لمس کنم.نمیدونستم ووکی یک تجربهی بد بود یا خوب!
ولی باعث شد تا بفهمم توقعِ چه آدمی رو داشته باشم.
شاید ووکی برای فرد دیگهای یک مرد ایدهآل باشه.
اما برای من اینطور به حساب نمیاومد.
من اسیر شخص دیگهای بودم.
غل و زنجیرهایی که احساسات به پاها و دستام وصل کرده بود، نمیذاشت نزدیک مرد دیگهای بشم.ناراحت کننده بود اما در آخر، پذیرای آغوش کسی بودم که نیمی از من رو کشته بود.
گفتن این موضوع به تهیونگی که قصد داشت نادیدهم بگیره، تبدیل به یک کار سخت شده بود.
اون رنگ موهاش رو تغییر داد بدون اینکه به من چیزی بگه.
توقع نداشتم که مثل سابق صمیمیت گرمی داشته باشیم، اما اون داشت تلاش میکرد و یک دفعه...دست از تلاش کردن برداشت!
فاصله گرفت و مثل بچههایی که مورد ظلم قرار گرفتن، نگاه میگرفت و بودنِ خودش رو ازم دریغ میکرد.دیدن تهیونگی که برای فاصله گرفتن تلاش میکرد، قلبم رو به تپ و تاپ انداخت.
مسخره بود اما هرازگاهی خودم رو جای اون میذاشتم و بعد، بخاطر این ایدهی چرت توسط مغزم سرزنش میشدم.شاید طی این مدت به پیله کردنهای تهیونگ عادت کرده بودم.
هرچیزی که بود، از درون آزارم میداد.وقتی طاقتم تموم شد، به تهیونگ گفتم.
نه همهی ماجرای اتفاق افتاده...تنها چیزی که باید میدونست.
بهم زدنی که شاید بچگانه بنظر میرسید اما من، منتظر یک بهانه برای دست شستن از ووکی بودم.
و وقتی به اون بهانه دست پیدا کردم، سفت بهش چسبیدم تا هیچکس بیشتر از این آسیب نبینه.
نه من، نه تهیونگ و نه حتی ووکی.عصر روز چهارشنبه بود.
من سرکار نرفتم و از مرخصیهایی که داشتم استفاده کردم.
نمیخواستم به زودی یورا و پدرش رو ببینم.
حس میکردم اخیرا از فضای مهد بیزار شدم.
رغبتی برای حضور در اونجا نداشتم.
دلم برای دیدن محیط جدید و آدمهای جدید، له له میزد.
شایدم فقط چند روز برای استراحت دادن به مغزم میخواستم."هنوزم این پنجشنبهت برام خالیه؟"
من روی مبل نشسته بودم و بیحرف به تلویزیون خاموش نگاه میکردم.
این تهیونگ بود که با سرفهی کوتاهی، حضورش رو اعلام کرد.
مردد دست روی سرشونههام گذاشت و من تونستم بوی عطر کمرنگش رو حس کنم."باید ببینم ارزشش رو داره یا نه"
یکی از بالشتکها رو، روی پام گذاشتم.
ESTÁS LEYENDO
𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗
Fanfic▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: خیانت کردن یه انتخابه، نه یه اشتباه یا خطا. وفاداری یه مسئولیته، نه یه انتخاب! بیاین ببینیم وقتی تهیونگ اشتباه کرد، جونگکوک تصمیم میگیره که بازم انتخابش کنه یا نه!