ܦ̈ܢܚܩࡅ߳ߺߺܙ ܝ̇ߺܣܩܢ

2.9K 521 159
                                    

◁❚❚▷

اون مرد از من بیشتر خواست.
منظورم از اون مرد، "چانگ‌ووک" پدر یوراست.

حدس زدنش سخت نبود که بخواد بخاطر اتفاقاتی که توی کلاس می‌افته، شماره‌م رو بگیره.
با این دلیل قانعم کرد که دخترش حساسه، امکانش هست که طی یه سری از موضوعات به احساساتش ضربه بخوره.

البته دلیلش برام کمی موجه بود.
از اونجایی که چند روز پیش بین یورا و یکی دیگه از دخترهای مهد دعوا شده بود.
همون بچه‌ی خشنی که عروسکشو روی سر کم‌موی یورا کوبید.

اولین پیام‌هاش، سلام و احوال پرسی و بعد کش دادن صحبت‌ها به سمت مهدِ دخترش و بعد، فضولی راجع به زندگی من.
جوری شده بود که نمی‌تونستم یک ساعت تلفنم رو زمین بذارم.
اون توی مشتاق نگه داشتم برای چت کردن، موفق عمل می‌کرد.

مطمئن بودم این موفقیتش بخاطر تجربه‌هاشه.
چون ووکی سی و سه سالشه.

بهم چشم غره نرید که چون ازم هشت سال بزرگ‌تره حق ندارم خودمو باهاش سرگرم کنم.

ووکی:《پس با اینکه نقاشیت خوب نیست بچه‌هارو مجبور می‌کنی نقاشی بکشن؟》

پیام احمقانه‌ش باعث شد تا نیشم خود به خود باز بشه.
لیوان تقریبا خالی شده از نوشابه‌م رو، روی میز گذاشتم تا جواب تیکه‌ای که بهم انداخته بود رو زودتر بدم.

"این گرم نیست"

کمی مکث کردم تا متوجه‌ی منظور تهیونگ شم.
مردی که با اخم و دست‌های توی هم قفل شده، به تلفنم چشم غره می‌رفت.

"ولی از نظر من داغم هست"

یه دستمو روی کاسه گذاشتم و به بخاری که از سوپ گوشت بلند می‌شد، اشاره کردم.

《حداقل می‌تونم ازشون یاد بگیرم، تازه شکلات و هواپیما سواری هم بهشون می‌دم :(》

یه ضربه‌ی محکم به میز که نتیجه‌ش شد تکون محکم ظروف روش و لرزیدن شونه‌های من از ترس.

"چه مرگته تهیونگ؟"

هنوزم به غذاش لب نزده بود.
با اینکه سوپ گوشت خیلی دوست داشت.

"اگه تنهایی غذا می‌خوردیم بهتر بود"

آره اون وقتی بهش برمی‌خوره، لج می‌کنه.

"حرف اصلیتو بزن"

"اول تلفنت رو بذار کنار"

قبل از قفل کردن صفحه، پیام ووکی باعث کش اومدن لبخند روی لب‌هام شد.

ووکی:《تو نقاشی بکش شاید من جایزه‌های بهتری برای ارائه کردن داشته باشم》

"جونگ‌کوک!"

خیلی خب.
می‌ذارمش کنار.

"بفرما"

دو دستم رو به نشونه‌ی تسلیم بالا آوردم و اون محکم به موهاش چنگ زد و فک‌ش رو بهم چفت کرد.
چرا انقدر عصبی هستی مرد؟

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗Donde viven las historias. Descúbrelo ahora