ܦ̈ܢܚܩࡅ߳ߺߺܙ ܢܚܨ و ܣܦ̇ࡅ߳ܩܢ

1.7K 390 96
                                    


◁❚❚▷

در طول مسیر، صحبت خاصی بین‌مون رد و بدل نشد.
اون زیادی برای دیدن دخترش مشتاق بود و از کنار من بودن، احساس رضایت ازش ساطع می‌شد.
فکر می‌کردم بعد از اون شب نسبت بهم کینه به دل بگیره یا دیگه نخواد منو ببینه.
ته قلبم احساس خوشحالی کردم چون جوری با اون مرد بهم زدم که زیاد آسیب ندید.
برعکس کاری که تهیونگ هربار با من می‌کرد.

"همینجاست"

از گوشه‌ی چشم بهم نگاهی انداخت.

"می‌دونم، یه‌بار رسوندمت"

آخرین آغوشی که خداحافظی رو برامون تداعی می‌کرد، دوباره برامون یادآوری شد.

"می‌دونی.."

قبل از اینکه پیاده شم یا بخوام کمربندم رو باز کنم، روبه ووکی نشستم تا نیت خوبم رو از توی چشم‌هام بخونه‌.
قرار نیست هیچ دروغی درکار باشه.

"یورا لازم نیست دیگه به اون مهد بره"

نگاهمو ازش گرفتم و با انگشت‌هام بازی کردم.

"اونها انقدری که باید مسئولیت‌پذیر نیستن. همه‌ی این حرفام بخاطر یوراست"

با انگشت اشاره به خودم و خودش اشاره کردم.

"بهتره مسئله‌ی ما با دخترت تداخل پیدا نکنه، اون که تقصیری نداره نه؟ می‌گم...یعنی پیشنهاد می‌دم که بهتره اونو قربانی خودمون نکنیم"

وقتی سرمو بالا آوردم، دیدم که به پهنای صورتش لبخند زده و سرش روی شونه‌ش خم شده.
جوری نگاهم می‌کرد که حس این بهم دست داد یه توله‌ی کوچیکم.

"لطفا این جوری بهم زل نزن و نخند، حرفم کاملا منطقیه!"

سعی کرد لبخند گشادش رو جمع کنه.

"نمی‌خندم"

بدنم رو به شیشه تکیه دادم و کلاهم از روی سرم سُر خورد.

"باشه! قهر نکن. حرفت منطقیه و من قبول دارم"

نذاشت چیز دیگه‌ای بگم و دوباره خودش ادامه داد.

"خودم می‌خواستم پیشنهادش رو بدم فقط فکر کردم شاید تو بدت بیاد یا از ته قلبت راضی نباشی"

به سرعت حرفش رو پس زدم تا از قصدم مطمئن شه.
من هیچوقت به بچه‌ی اون یا هر بچه‌ی دیگه‌ای آسیب نمی‌زنم.
حتی اگه اون میونگ باشه، پسرِ زنی که روی سیاه زندگی رو نشونم داد.

"قسم می‌خورم اینجوری نیست"

"می‌دونم، بهت اعتماد دارم"

جمله‌ی دومش رو نادیده گرفتم و کمربندم رو باز کردم.

"پس فعلا"

"کلاهتو سرت بنداز"

مهلتی نداد، خودش به جلو خم شد و اینکارو کرد.

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗Onde histórias criam vida. Descubra agora