ܦ̈ܢܚܩࡅ߳ߺߺܙ ܥ݆ܣߊ‌ܝ‌ܥ‌‌ܣܩܢ

3.1K 509 182
                                    

◁❚❚▷

من اینجا بودم.
توی آشپزخونه.
روی صندلی نشستم و دست به چونه، به ووکی و اتفاقات اخیر فکر می‌کنم.

حس می‌کنم توی یه پستوی پیچ در پیچ گیر افتادم، هیچ مسیر بازگشتی وجود نداره و همه‌ی راه‌های فرعی برای گول زدنم هستن.

انتهای یکی از اونها تهیونگ بود و اون یکی، ووکی.

تهیونگ با چشم‌های پشیمون و آغوش باز.
ووکی با حالت فریبنده، دست به جیب منتظرم ایستاده بود.

کدومشون باورپذیرتر بود؟

"امروز نرفتی مهد؟"

تهیونگ به خودش اجازه داد تا خلوتم رو بهم بزنه و دستشو روی شونه‌م بذاره.

"نه"

سرم هنوز پایین بود و هیچ دیدی به چهره‌ی نگرانش نداشتم.

"چیزی شده؟"

از کنار شونه‌م بهش نگاهی انداختم.
منتظر و نگران بهم زل زده بود و نمی‌دونست همونجور بایسته یا کنارم بشینه.

"چرا باید چیزی بشه؟"

از گاردی که گرفته بودم تعجب کرد ولی دستشو از روی شونه‌م کنار نزد.
عوضش تصمیم گرفت کنارم بشینه تا دسترسی بیشتری به چهره‌م داشته باشه.

"حدس می‌زنم حالت خوب نباشه کوک"

نگاه ناامیدی بهش انداختم.
چرا کاری کرد تا از دستش بدم؟
همه‌ی اون روزای خوبی که داشتیم...ارزش نابودیشون می‌ارزید به گذروندن همچین لحظاتی؟

"خوب نیستم"

من همینقدر با تهیونگ صادق بودم.

"چیشده؟ می‌تونی بهم بگی. یعنی هنوزم من می‌تونم کنارت باشم"

"لطف می‌کنی"

ازش رو برگردوندم.

مچ دستم که روی میز بود رو سمت خودش کشید.

"کوک"

"تهیونگ! می‌دونم می‌خوای روی این مود نباشم ولی لطفا تنهام بذار"

لمس سرانگشت‌هاش مثل قبل همون حس آشنارو به پوستم منتقل می‌کرد.
همون گرما و همون اثر لرزشی که روم می‌ذاشت.

"من نمی‌خوام تنهات بذارم تا یکی پیدا شه و جامو برات پُر کنه"

خنده‌ی تلخم رو بهش پس دادم.

"ولی تو گذاشتی، چرا هنوز متوجه‌ش نشدی؟ عجیبه.."

چندبار پلک زد.
بعد لب‌هاشو خیس کرد تا صدای قشنگش صاف شه.

"دیگه قرار نیست تکرار شه. به چی قسم بخورم تا باور کنی؟"

سرمو روی میز گذاشتم و اجازه دادم دستم همونجا، زیر لمس سرانگشت‌هاش بمونه.

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt