◁❚❚▷داستان از دید جونگکوک:
کارم درست بود.
من حق داشتم که تصمیم گرفتم اونو از ماشین پیاده کنم.
نباید بابت کمکهای اخیرم خیالپردازی میکرد.
این فقط یه لطف بود که درحق هر آدم زخمیای انجام میدادم.
تهیونگ هیچ فرقی با یه رهگذر غریبه نداشت.
باید نشونش میدادم که چقدر بابت این جدایی جدیام.
نباید بهم ابراز علاقه میکرد، نه وقتی که توی سستترین حالت ممکن خودم بودم.
تنها نتیجهای که حرفاش داشت، تند شدن ضربان قلبم و دگرگونی حال و هوام بود.
وگرنه گفتن اون دوست داشتنهایی که فقط به زبون میاومد، هیچچیزی رو درست نمیکرد.وقتی دوباره یادم افتاد که اونو وسط خیابون پیاده کردم، توی موهام چنگ زدم.
چرا انقدر تند واکنش نشون دادم؟
شایدم کار درستی کردم.
اونکه بچه کوچولو نبود، میرفت جایی که این مدت اونجا سر میکرد.
نهایت یه اتوبوس میگرفت.
با اینکه خودم سه روز پیش جیبهاشو از پاکت سیگار و سوئیچ ماشین خالی کرده بودم، بازم امیدوار بودم که اون پول نقد داشته باشه.اگه اون حرومزاده که زده بودتش میاومد سروقت تهیونگ چی؟
بدون اینکه خودم بفهمم، با پاهام ریتم تندی گرفته بودم و مدام به پارکتهای چوبی ضربه میزدم.
درآخر نتونستم تحمل کنم.
دوباره از خونه بیرون زدم و سرگشته توی همون خیابونی که پیادهش کرده بودم، با سرعت آرومی روندم.
همون مسیر تکراری که الان خالی از هر آدمی بود.
اگه پیداش نمیشد، نهایت میرفتم یکم برای خونه خرید میکردم.
آره.
از اولم قصدم همین بوده.میشد گفت این سومین باری بود که از دور برگردون میگذشتم تا دوباره توی همون لاین قرار بگیرم.
سرعتم انقدر کم بود تا ماشینهای پشتی مدام بهم چراغ بدن که از سر راهشون کنار برم.کنار کشیدم و بعد از چند ثانیه تونستم کسی رو ببینم که خیلی شبیه تهیونگه.
بیژامهی طوسی و ژاکت چرمش نمیتونست سوز هوا رو به بدنش درز نده.
اون هنوزم مریض بود و الانم مثل یه گوژپشت توی خودش جمع شده بود.فلاشرو زدم و کنار خیابون، کمی عقبتر از اون توقف کردم.
زمانی که پیاده شدم فهمیدم حرفی برای گفتن ندارم اما پشیمون نبودم.
بعید نبود تا آخرشب همونجا بشینه تا خودش رو مجازات کنه."چرا هنوز اینجایی؟"
با مکث سرش رو بالا آورد و اجازه داد تا چشمهای ناباور و صورت یخزدهش رو ببینم.
گرهی دستهای قفل شدهش رو باز کرد و کمرش راست شد."خیالاتی شدم؟"
لرز کوتاه بدنش قابل روئیت بود و من نمیخواستم اون شبیه یه بیخانمان بنظر برسه.
"یادم افتاد هیچ پولی نداری، سوئیچم باید بهت میدادم"
چندتا بهونهی الکی پشتسرهم قطار کردم و تلاشم این بود که اصلا باهاش چشم تو چشم نشم.
واقعا از این وضعیت بینمون متنفر بودم.
اون با کاراش بهم آسیب میزد، حرفاش، سکوتش و من تاجایی که میتونستم تلافی میکردم.
با درگیر کردن ووکی و پینه بستنش به زندگیم، با سرد شدنی که میدونستم تهیونگ رو درهم میشکنه.
اتفاقا اونم بلد بود با هر حرف من بشکنه.
و اون داشت یاد میگرفت بشکنه و عقب وایسته.
ESTÁS LEYENDO
𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗
Fanfic▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: خیانت کردن یه انتخابه، نه یه اشتباه یا خطا. وفاداری یه مسئولیته، نه یه انتخاب! بیاین ببینیم وقتی تهیونگ اشتباه کرد، جونگکوک تصمیم میگیره که بازم انتخابش کنه یا نه!