◁❚❚▷
امروز، همون روز تعطیلی بود که به قول سوزی باید به خودم میرسیدم و میرفتم بیرون.
احتمالا از جلوی تهیونگ رد میشدم تا نگاه کنجکاوش رو به خودم جلب کنم.
بعد از اینکه این اتفاق میافتاد، من موفق شده بودم.
عملیات به خوبی انجام میشد و میرفتم مرحلهی بعد.ولی توی همین روزی که برای من و تهیونگ تعطیلی به حساب میاومد، اون مرد خونه نبود.
نه از ساعات اولیهی صبح.روی تخت نشسته بودم و هرازگاهی نگاهمو به در اتاق سوق میدادم.
گوشهام تیزتر از هر مواقع دیگه شده بودن.
آماده بودم تا هر صدای ریزی که نشونهی اومدن تهیونگ بود رو از پذیرایی کوچیکمون بشنوم.اما اونجا هیچ صدایی نبود.
به جزء تکون خوردن عقربههای ساعت که باعث دل دردم میشدن.
یه دل درد از روی حالت تهوع و استرس.وقتی عقربهی کوچیک از روی عدد سه گذشت، آماده شدم تا لباسهامو تن کنم.
نه لباسهای همیشگیم!
اونایی که سوزی گفت توشون خوب دیده میشم رو پوشیدم.یکی از همون شلوارهای تنگ جین، به همراه یه پیرهن چهارخونهی مدیوم.
موهام رو شونه زدم.
یه ژاکت لی برداشتم و روی شونهم انداختم.بدون اینکه به خودم مهلت بدم تا مردد شم و از تصمیمم برگردم، زدم بیرون.
بیدلیل قدم میزدم و از اینکه برعکس همیشه کلی نگاه روی من زوم شده، معذب شده بودم.
حقیقتاً کسی نبودم که از مرکز توجه بودن لذت ببرم.
بیشتر باعث میشد تا خودِ حقیقیم رو از بقیه مخفی کنم.آره.
بخاطر اینکه کول و بینقص دیده شم، عموماً باید خودم رو قایم میکردم و چیزی رو ارائه میدادم که کسایی مثل تهیونگ دوستشون دارن.قدم زدنی که اول با اکراه شروع شد، حالا به یک پیادهروی دو ساعته تبدیل شده بود.
من فقط راه میرفتم و به همهی اتفاقاتی که داشت سرم میاومد، فکر میکردم.
توی مسیرم، چیزی برای لذت بردن و کسی برای خوشگذرونیم وجود نداشت.
فقط من بودم و من.وقتی پاهام به درد اومدن، تصمیم گرفتم از سوپرمارکت یه بسته نودل فوری با کیمچی سرخ شده بخرم.
شب شده بود و من توی جلدی که خودم نبودم، به منظرهای که پشت شیشهی مغازه مخفی شده بود، نگاه میکردم.
"این نمیتونه سیرم کنه"
کمی غر زدن به جایی برنمیخورد.
چرخ زدن بیخودی بس بود.
برای چی باید خودمو گول میزدم؟
این اون مرحلهای نبود که توقعش رو داشتم.
حس میکردم خودمو برای خودم سبک کردم.تلاشهای تحقیرآمیز آقای جئون جواب نداد!
دلم نمیخواد فکر کنم داشتم برای چی تلاش میکردم.
اگه به مغزم اجازهی پر و بال دادن میدادم، باور کنید توی مدت زمان کمی از زندگی کردن سیر میشدم.
ESTÁS LEYENDO
𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗
Fanfic▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: خیانت کردن یه انتخابه، نه یه اشتباه یا خطا. وفاداری یه مسئولیته، نه یه انتخاب! بیاین ببینیم وقتی تهیونگ اشتباه کرد، جونگکوک تصمیم میگیره که بازم انتخابش کنه یا نه!