◁❚❚▷دلم لک میزد تا دوباره صورتش رو با نگرانی از نگاه بگذرونم ولی اون دیگه به من ربطی نداشت.
نه خودش و نه اتفاقاتی که براش میافتاد.
تصمیم گرفتم بیتوجه از کنارش بگذرم تا دیگه توی دیدم قرار نگیره.
اما وقتی از گوشهی چشم دیدم که شلوار جینش لکهی قرمز رنگی به خودش گرفته، با زانوهای سست شده ایستادم.
متوقف شدم، اینبار کامل سمتش برگشتم و تونستم نگاه درموندهش رو ببینم و...کاش نمیدیدم."کوک..؟"
خندهی لرزونی کرد.
خندهای که به چینِ کنار چشمهاش ختم نشد و فقط لبهاش رو لرزوند."چیکار کردی؟"
با یه نفس کشیده سرشو پایین انداخت و سعی کرد پاهاش رو جمع کنه اما درد بهش اجازه نمیداد.
شونهش رو گرفتم تا بیخودی بدنش رو تکون نده.
کنارش نشستم و پاش رو دقیقتر از نظر گذروندم.
ضربان قلبم از دیدن اون زخم باز داشت توی حلقم میزد.
حالا میتونستم قطرههای ریز عرق رو، روی پیشونیش ببینم و این موضوع رو مدیون فاصلهی کم بینمون بودم."فقط یه درگیری بود"
"داری به زور حرف میزنی"
این فقط یه درگیری نبوده.
حدس میزدم چندنفر سرش ریخته بودن وگرنه تهیونگ از پس دونفر به قد و قوارهی خودش برمیاومد."یه درگیری بود و من بابتش ناراحت نیستم"
یهوری خندید و من از دیدن دوبارهی کبودی روی پلکش، با سینهای مچاله شده رو برگردوندم.
"کار کی بود؟"
به نردههای راهپله تکیه داد و تونستم اخم از روی دردش رو ببینم.
"خواهش میکنم انقدر تکون نخور"
"بابتش ناراحت نیستم چون به اون یارو یه درس حسابی دادم، پس اونه که بدجوری آتیش گرفته"
به صورت و بدنش اشاره کرد.
"و اینم شد نتیجهی ناراحتیش!"
دستش رو گرفتم و سعی کردم وزنشو روی خودم بندازم.
نباید اینجا بشینه، اون به دارو احتیاج داره."چرا اینجا اومدی؟"
حینی که با همدیگه سمت در واحدم قدم برمیداشتیم، ازش سوال پرسیدم.
و اون واقعا معذب شد و سرش رو پایین انداخت.
چندبار لبهاش رو خیس کرد ولی حرفی به ذهنش نرسید که بهم بگه.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗
Fanfiction▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: خیانت کردن یه انتخابه، نه یه اشتباه یا خطا. وفاداری یه مسئولیته، نه یه انتخاب! بیاین ببینیم وقتی تهیونگ اشتباه کرد، جونگکوک تصمیم میگیره که بازم انتخابش کنه یا نه!