ܦ̈ܢܚܩࡅ߳ߺߺܙ ܥ݆ܣܠܙ و ܣܢܚ݅ࡅ߳ܩܢ

2K 351 71
                                    


◁❚❚▷

شاید بعد از نیم ساعت، تونستم به خودم بیام و وارد خونه‌ی پدریم شم.
به پذیرایی که رسیدم، دیدم نینا و هایری روبه‌روی تهیونگ نشستن و مشغول گپ زدنن.
تهیونگ مثل همیشه راحت بنظر می‌رسید.
گاهی بلند می‌خندید و بعد یادش می‌افتاد که باید جلوی دهانش رو بگیره.
نفس سختی کشیدم وقتی متوجه شدم سوال‌های کنجکاوانه‌ی نینا توسط تهیونگ جواب داده می‌شن.
چشم‌های دختر بابت هر حرکت تهیونگ، گرد می‌شد و می‌درخشید.
اون سعی کرد طناز به چشم بیاد و زیر زیرکی گوشه‌ی دامنش رو بالاتر کشید.

"مامان کجاست هایری؟"

هرسه‌ی اونها به سمتم برگشتند.
نیش نینا بسته شد و تهیونگ هم ایستاد تا درکنارم قرار بگیره اما من ازش فاصله گرفتم.
سمت هایری رفتم و به دیوار تکیه زدم.

"ندیدیش؟ از خونه بیرون رفت تا پدرو خبر کنه"

احتمالا مادر شاهد گریه‌ی از روی ناچاریم شده باشه و من اصلا بابتش ناراحت یا پشیمون نبودم.
چون این نتیجه‌ی کارهایی بود که طی این سال‌ها باهام کرده بودن.

"جونگ‌کوک؟"

لحن تهیونگ ترسیده بود.
می‌دونستم بابت دوری کوچیکم این احتمال رو درنظر گرفته که ازش ناراحت و دلخور شدم.
و شده بودم!

"سوئیچ رو یادم رفت، می‌تونی خودت زحمت چمدونا رو بکشی؟"

نینا مداخله کرد و لحظه‌ای دلم خواست موهای بلند و شلاقی شده‌ش رو بکِشم!

"پس قراره چند روز اینجا بمونید؟"

نگاهم رو طلبکارانه به تهیونگ دادم.
نیاز نبود همیشه خوش‌رو و لاس‌زن باشه که حتی یه دختربچه‌ی محصل بهش امیدوار شه!
گاهی هم باید کمی از بی‌رحمی‌ای که نشونم داده بود، توی حرکات و چهره‌ش بکار می‌برد تا من مجبور نباشم همه‌ی اون لحظات سخت رو بگذرونم.

"باهم بریم؟"

اون سوال نینا رو نادیده گرفت و بجاش انگشت‌هام رو توی انگشت‌هاش قفل کرد.
تکیه‌م رو از دیوار برداشتم و به چشم‌هاش خیره شدم.
نفس گرمش روی پوست صورتم فرود اومد و من سرسختانه ارتباط چشمی‌مون رو حفظ کردم.
اون دستم رو محکم‌تر از حالت عادی فشرد و به حرکت سیب گلوم زل زد.
خواستم صبرش رو بسنجم که لبم رو خیس کردم و طولانی‌تر از خودش، لب‌هاش رو مورد هدف نگاهم قرار دادم.

"این یه کارم نمی‌تونی کنی تهیونگی؟"

اون جوابی به کلماتی که بوی تحقیر داشتن، نداد.
خنده‌م گرفت که نفس‌های هایری و نینا بابت نزدیکی ما دونفر توی سینه‌شون حبس شده.
احتمالا حدقه‌ی چشم‌هاشون بیرون زده بود و مدام فکر و خیال‌های عجیب غریب می‌کردن.

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗Donde viven las historias. Descúbrelo ahora