ܦ̈ܢܚܩࡅ߳ߺߺܙ ܢܚܨ و ܢܚ݅ܢܚ݅ܩܢ

1.7K 363 98
                                    


◁❚❚▷

درست نمی‌فهمیدم که چه اتفاقی داشت می‌افتاد.
فقط از این موضوع مطمئن بودم که میونگ دیگه قرار نیست به این مهد بیاد.
اول یورا و بعدم میونگ.
توی این شرایط نمی‌شد خوش‌بین بود.
حتما همه‌ی این جریانات به تهیونگ ربط داشت.

بخاطر دارم که وقتی به خونه رسیدم اون دیگه نبود!
نه اون و نه چمدون‌هایی که دم در ورودی گذاشته بودم.
سرخورده از افسردگی‌ای که تهیونگ بهم تقدیم کرده بود، به دیوار تکیه دادم و نم‌نمه ازش سُر خوردم.
لحظه‌ای بعد من روی زمین زانو زده بودم و به صدای تیک‌تاک ساعت گوش می‌دادم.

از اون موقع تا سه روزی که گذشت، هیچ خبری از تهیونگ نشد ولی حالا...می‌دیدم که میونگ دیگه بین بچه‌ها حضور نداره.
سوزی بهم خبر رسونده بود که پدرش خیلی عصبانی و شلخته بوده.
اون دختر توقع نداشت که سرپرست میونگ انقدر بددهن و بی‌نزاکت باشه.

هرچند رخ دادن این اتفاقات دیگه به من ربطی نداشت ولی بازم خودم رو مقصر می‌دونستم.
دلم نمی‌خواست بچه‌ها تقاص کارهای بزرگ‌ترهاشون رو بپردازند.

تهیونگ پیداش نشد و مطمئن بودم دیگه قرار نیست پیداش هم شه.
اون کلیدهای یدک رو بهم پس داده بود.
روی کانتر آشپزخونه بودن و بهم دهن‌کجی می‌کردن.

ما به راحتی از همدیگه فاصله گرفتیم.
من برای ترمیم قلب و احساساتم و تهیونگ؟
نمیدونم شاید واقعا نمی‌دونست با خودش چند چنده و به زمان احتیاج داشت.
شاید می‌خواست همه‌چیز رو درست کنه.
شایدم من رو فراموش کرده بود.

حقیرانه بنظر می‌رسید که من نمی‌تونستم به راحتی ازش بگذرم.
نه توی فکر و نه توی تمام کارهای روزمره‌ام.
همیشه می‌شد رد کمرنگی از حضور و خاطرات تهیونگ رو پیدا کرد.
روی اون مبل، کنار دوش حمام، توی کمد دیواری و بین چند رگال لباس جا مونده ازش.
بین شیشه‌های عطری که یادم رفت توی چمدونش جا بذارم.

هرچند یکبار می‌دیدم که تلاش‌هام نتیجه‌ای نمی‌دن و من دوباره تکرارش می‌کردم.
برای از یاد بردن همه‌ی اون روزهای دونفره که طی این دو سال به تعداد خیلی زیادی می‌رسیدن.
به خودم حق دادم که انداختن اون یادگاری‌ها توی سطل آشغال کار درستیه.
همه‌ی اون هدیه‌های جینگول، دستبند نخی و پلیور سفیدی که بهم داده بود و هزاران یادگاری ریز و درشت دیگه.
بسته‌های نایلونی که محتوای اونها گلبرگ‌های خشک شده بودن.
روی هرکدوم از اونها اسم یک ماه برچسب زده شده بود.
آگوست: رزهای صورتی رنگ
نوامبر: گلبرگ‌های یاس سفید
حالا همه‌ی اونها توی سطل آشغالی‌ای قرار داشتن که نبش کوچه بود.

با دلی چرکین و مچاله شده کلید توی در انداختم.
وارد خونه‌ای شدم که گریه از در و دیوارش می‌بارید.
واقعا مسخره‌س!
همه‌ی اینها می‌تونست یه خواب باشه ولی نیست.
و این موضوع خیلی مسخره‌س!

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ